روزه داری به یاد تشنگی شهدای کربلا
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید رضا بیگی در تاریخ یکم فروردین ماه 1341، در شهر مقدس قم بدنیا آمد و در تاریخ شانزدهم مهر ماه 1360، در نبرد با دشمن بعث عراق به شهادت رسید.
پیکر پاک و مطهر این شهید والامقام در گلزار شهدای شبخان شهر قم آرام گرفته است.
بخشی از خاطرات این شهید والامقام را می خوانید.
مشتاق بودن شهید نسبت به دعاها
یکی از شبهای تابستان به میهمانی یکی از اقوام رفته بودیم وقتی برمی گشتیم قرار بود آقا رضا جهت کاری به خانه ما بیاید.
سر خیابان چهارمردان جلوی شیخان رسیدیم ایشان رو به من کرد و گفت: برادر ناراحت نمی شوی من یک جایی بروم و مقداری دیرتر بیایم. اصرار کردم چه کاری برایت پیش آمده، اوّل فکر کردم چون شب جمعه است می خواهد برود به همسرش سر بزند، ولی با اصرار زیاد من ایشان گفت: الان موقع دعای کمیل است می خواهم به حضرت معصومه «س»بروم.
گفتم: ایرادی ندارد و رفت بعد از یکی دو ساعتی که آمد خیلی معذرت خواهی کرد و گفت: ببخشید اگر دعا نمیرفتم از درون ناراحت بودم از این که اجازه دادی خیلی خوشحال شدم و ممنون هستم.
خداحافظی ایشان موقع جبهه رفتن
زمانی که ایشان عازم جبهه بود قرار بود از ایستگاه راه آهن قم اعزام شود.
بعد از حلالیت از تمام فامیل و مادر و پدر و برادران به او گفتم: مواظب باش شیطان در جبهه هم انسان را رها نمی کند و بعد رو به او کرده و گفتم: برای چه می روی می خواستم ببینم نظر او چیست؛ رو به من کرد و گفت: پدر خدا میداند خیلی دوستت دارم به ایشان گفتم من هم خیلی دوستت دارم.
ایشان گفت: مادرم را خیلی دوست دارم در جواب گفتم: خوب مادرت هم خیلی شما را دوست دارد.
ایشان ادامه داد همسرم را هم خیلی دوست دارم. باز به ایشان گفتم: خب همسرت هم شما را خیلی دوست دارد.
ادامه داد برادرانم را خیلی دوست دارم در جواب گفتم: آنها هم شما را دوست دارند و باز در ادامه گفت: تمام فامیل را دوست دارم و دل کندن از این دوستی ها خیلی سخت است ولی پدر جان خدا و اسلام را از همه شماها بیشتر دوست دارم؛ این است که می خواهم بروم وقتی این جملات را شنیدم خیلی خوشحال شده و برای او آرزوی موفقیت کردم.
روزه گرفتن ایشان در ماه مبارک رمضان؛
یکی از روزهای ماه مبارک رمضان بود و چون آن روزها ماه رمضان در تابستان و روزها گرمای شدید بود و مثل امروز کولر و وسایل خنک کننده وجود نداشت، ایشان چون بعد از خوردن سحری سر کار نجاری میرفت و بعد از نماز ظهر و عصر که همیشه در مسجد به جماعت اقامه می کرد، حدودهای ساعت 2 و 3 بعد از ظهر جهت استراحت به منزل می آمد.
یکی از آن روزها تشنگی خیلی به او فشار آورده بود از فرط تشنگی پیراهن خود را بالا زده بود و لبه فرش را بالا زده بود و شکم خود را روی زمین گذاشته بود و به او گفتم مادر جان اگر خیلی تشنه ات هست برو کمی آب بخور. گفت: نه می خواهم سختی تشنگی فرزندان امام حسین «ع» را تجربه کنم و خیلی دوست دارم مثل شهدای کربلا با لب تشنه به شهادت برسم و آن روز با هر سختی بود به پایان رساند و روزه خود را کامل کرد.
در ایام انقلاب؛
روزی با برادرم آقا رضا به خیابان چهارمردان رفتیم جهت شعار دادن و راه پیمایی علیه رژیم ملعون شاه.
استاد ایشان که حاج ابوالفضل مرگ بر شاه معروف بود، جوانها را جمع می کرد و علیه رژیم شاه خائن شعار میداد. ایشان هم در این امر فعالیت بسیار زیادی داشت.
در خیابان چهارمردان مشغول فعالیت بود که کماندوها با گاز اشک آور حمله کردند و ما را گرفتند بعد از کتک زدن یکی از آنها چیزی به دیگری گفت و ما را رها کردند. گفتند: بار آخرتان باشد بروید.
برادرم موتور گازی داشت سوار شدیم به طرف خانه پدر بزرگم در محله سلطان محمد شریف برویم.
متوجه شدیم چون ما عکس حضرت امام «ره» و اعلامیه ایشان را داشتیم آنها ما را رها کرده بودند تا به منزل ما دسترسی پیدا کنند.
کماندوها را به کوچه پس کوچه های سلطان محمد شریف کشاند و در یک لحظه موتور را رها کردیم و فوراً روی یکی از پشت بامها رفتیم وقتی آنها فهمیدند دیگر دسترسی به ما ندارند از زور ناراحتی موتور ایشان را آتش زدند.
زمان انقلاب و فعالیت ها؛
اینجانب مدت زیادی را شاگرد ایشان بودم. در زمان انقلاب ایشان عکس های حضرت امام را می آورد و میگفت: برادر جان این عکس ها را در بین مردم پخش کنید.
گاهی سوال می کرد اگر می ترسید نبرید، ولی چون آن عشق و علاقه ایشان را به اسلام و انقلاب و امام خمینی «ره» میدیدیم ما هم با رغبت این کار را انجام می دادیم.
یک روز متوجه شدم ایشان با این حال چون عکس های امام دست ما بود دورا دور هوای ما را هم داشت که مبادا به دست مأمورین ملعون شاه بیفتیم.
مدت زیادی در کنار ایشان به عنوان شاگرد نجاری کار کردم از لحاظ اخلاق و تقوا سرآمد بود در رابطه با واجبات خود بسیار کوشا و فعال و حتی نسبت به مستحبات نیز مصرّ بود.
ایشان از لحاظ ابتکاری دارای فعالیت زیاد با توجه به اینکه هم نجار بود، برق کشی ساختمان کامل و موتورسازی را وارد بود و شهادت بهترین پاداش برای ایشان بود.
از زبان کمال بیگی برادر شهید می خوانید؛
اینجانب کمال بیگی برادر شهید رضا بیگی هستم.
کوچک بودم و همراه شهید در زمان انقلاب در منطقه نیروگاه پوستر امام «ره» را پخش می کردیم نزدیک ظهر بود که یک دفعه یک ماشین گارد جلوی ما را گرفت و عکس های امام عزیز را گرفتند و پاره کردند و خود برادرم را با باطوم کتک زدند و یک سیلی به من زدند.
چون برادرم موتور داشت گفتند که حرکت کنید و بروید ایستگاه راه آهن مقر ساواک چون ماشینشان جا نداشت ما به راه افتادیم و آنها با ماشین به دنبال ما و من گریه می کردم که برادرم گفت: داداش ناراحت نباش الان فرار می کنیم و همین کار را کرد و در یک فرصت مناسب فرار کردیم و آنها مقداری به دنبال ما آمدند و چون نتوانستند به ما برسند برگشتند. و این خاطره ای کوچک از شهیدی بزرگوار و مهربان و دوست داشتنی بود.