«ورود ترکش ممنوع» شعار نوروزی رزمندهها بود
به مناسبت ایام نوروز، خبرنگار نوید شاهد استان قم، سراغ یکی از جانبازان طلبه قمی «مجید شکوری» رفته است تا خاطرات ایشان از ایام نوروز در جبههها را برای علاقهمندان منتشر کند.
مجید شکوری در سال 1348 در روستای تسکلای بزرگ از توابع شهرستان تنکابن استان مازندران چشم به جهان گشود. او فرزند آخر خانواده بود و دو خواهر و یک برادر بزرگتر داشت. پدرش کشاورز و مادرش خانه دار بود. ابتدایی را در همان روستای تسکلای بزرگ گذراند و سپس به جهت اشتغال پدر در پالایشگاه تهران همراه خانواده راهی تهران شد. تا سال سوم راهنمایی را در تهران خواند و پس از آن مجددا خانواده به سمت تسکلای بزرگ عزیمت کردند و اینگونه بود که مجید در اوج شیطنتها و هیجانات نوجوانی در منطقه آبا و اجدادی خویش رشد یافت و بالید و تنها پانزده سال داشت که در بحبوحه جنگ تحمیلی راهی جبهه شد. در ادامه این گفتگو را میخوانید.
دوران کودکی
مجید شکوری در این گفتگو از دوران کودکی خویش گفت: خاطرم هست از همان دوران کودکی بسیار با انگیزه و فعال بودم. کلاس دوم ابتدایی بودم که کار را شروع کردم و اولین کارم آدامس فروشی بود. آن زمان «سال 1356» ما در تهران و ساکن میدان فلاح ساکن بودیم و من از صبح تا ظهر مدرسه میرفتم و بعد از ظهر را مشغول به کار بودم اما بعد از پیروزی انقلاب و عزیمت ما از میدان فلاح به جاده ساوه، شغل پاره وقت من هم به بستنی فروشی تغییر کرد. یادم هست ظهر شناسنامهام را گرو میگذاشتم، چرخ و بستنی را تحویل میگرفتم و تا غروب میفروختم و با تحویل چرخ، شناسنامهام را پس میگرفتم. این کار من در دوران مدرسه بود.
تابستانها هم پیش مادربزرگم بودم و با فروش آلوچههایی که از باغ مادربزرگ جمع کرده بودم در شنبه بازار و سهشنبه بازار پولی جمع میشد که با آن سبزی کوهی از زنان ایلیاتی میخریدم و با فروش سبزی، ماست چکیده میخریدم و با آن دوغ درست میکردیم و سر زمینهای زراعی به کشاورزان میفروختم. کار من در طول تابستان هم این بود.
در بحبوحه انقلاب در سال 1356 و 1357 هم ما ساکن تهران بودیم و درگیریهای مردم با نیروهای نظامی و جنگ و گریزها، کار هر روزه مردم بود که من هم با همان سن کم شاهد و گاهی دخیل در آن بودم. یادم هست که وقتی گاز اشکآور میزدند، کنار مساجد لاستیک آتش میزدیم و صورتهایمان سیاه میشد؛ به شکلی که اصلا قابل شناخته شدن نبودیم!! همان سالها یادم هست که برای اولین بار اصلحه و آرپیجی دست مردم دیدم و چون اصلا شناختی از این وسایل نداشتم، تا مدتها فکر میکردم آرپیجی نوعی بلندگو هست!!!
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 ورود امام (ره) را یادم هست، اما بخاطر کثرت جمعیت آن زمان، ما موفق به دیدار ایشان نشدیم. یادم هست در نماز جمعه به امامت آیتالله طالقانی، همراه پدرم شرکت کرده بودیم و به خاطر شلوغی زیاد در خطر خفگی قرار داشتم و در آن میان آقایی که ورزشکار و قویهیکل بود مرا روی دوشش گذاشت و از میان شلوغی دور کرد و اینگونه بود که من از آن مهلکه رهیدم!!
اما عزیمت خانواده ما از تهران به منطقه آبا و اجدادی، در پی فرمان امام برای بازگشت مردم از شهرها به روستاها بود و پدرم به خاطر ایمان قلبی که به امام داشت، بیدرنگ این دستور امام را اجرا کرد. یادم هست حتی وقتی تقاضای انتقال از تهران به تنکابن را داد و شرکتی که در آن کار میکرد موافقت نکرد، پدرم بلافاصله خود را بازخرید کرد تا بتوانیم طبق دستور امام به شهرستان خود بازگردیم.
شروع جنگ و حضور در جبهه غرب و جنوب
وی از شروع جنگ تحمیلی و ماجرای نارضایتی پدرش برای حضور در جنگ، عنوان کرد: سال 1362 بود که من برای اولین بار به عضویت بسیج درآمدم. یادم هست شهید بزرگوار محمد اسماعیل شکوری طلبه شهیدی بود که آن زمان رییس پایگاه بسیج در تسکلایه بزرگ بود و شبها در پایگاه جلسات عقیدتی و دعای کمیل برقرار میکرد. پدرم موافق نبود من در این جلسات شرکت کنم، چون میترسید باعث شود که من به جبهه بروم! حتی یک بار که برای کاری به تهران رفته بود و یک هفته تنکابن نبود من از فرصت استفاده کردم و رفتم برای دوره آموزشی یک هفتهای در منطقه دو هزار بودم؛ وقتی برگشت از ناراحتی مرا از خانه بیرون کرد، نهایتا با وساطت مادرم دوباره به خانه برگشتم.
مدتی گذشت و دوباره پدرم برای کاری راهی تهران شد و اینبار من در یک دوره آموزشی 45 روزه در گوهر باران ساری شرکت کردم. خاطرم هست وقتی برای آموزشی ثبتنام کرده بودم و میخواستم بروم، چند نفر از اعضای فامیل چون میدانستند پدرم مخالف این کار من است، آمدند و به زور مرا از محل اعزام بردند خانه؛ من هم به بهانه سر زدن به باغ دوباره از خانه فرار کردم و همراه نیروهای بسیج برای دوره آموزشی به گوهر باران ساری «دقیقا کنار نیروگاه نکا» راهی شدم.
45 روزی که آنجا برای آموزشی بودم، حتی یک نفر هم برای ملاقات من نیامد و آن یکماه و نیم برایم خیلی سخت گذشت. آموزشی تمام شد و من دوباره راهی تسکلای بزرگ شدم. نزدیک خانه که شدم دیدم خانمان خیلی شلوغ است و وارد خانه که شدم فهمیدم عروسی برادرم است. پدرم که همچنان از من ناراحت بود مرا تحویل نگرفت اما به خاطر عروسی، چیزی نگفت و ماجرا ختم به خیر شد!
چند روز گذشت و ما باید برای اعزام به کردستان آماده میشدیم، به همین خاطر ماجرا را با مادرم در میان گذاشتم و خواستم با پدرم صحبت کند! پدرم که هنوز سر ماجرای آموزشی بسیار از من دلگیر بود گفت: اگر بخواهی بدون موافقت من به جبهه بروی اسمت را از شناسنامهام پاک میکنم.
با همه مخالفتهای پدر، وقتی مادرم دید که من در رفتن تردید دارم، خودش با گریه و اشک یک روز مانده به اعزام ساکم را جمع کرد، اما خوب یادم هست، پدرم حتی در لحظات آخر هم راضی نشد؛ «علت مخالفت پدرم با رفتن من به جبهه، سن کم من بود و معتقد بود باید تا رسیدن به سن قانونی درسم را بخوانم» و برای خداحافظی هم نیامد.
در اولین اعزام در تاریخ نهم مهرماه سال 1365 همراه جمعی از همشهریهایم، به منطقهای در کردستان اعزام شدم و یک هفته در سرمای استخوانسوز کردستان و زیر برف، همراه ماندیم و بعد از آنجا به منطقهای در کردستان عراق که نخستین پایگاه ایران در آن مرز و در واقع خط مقدم بود، فرستاده شدیم.
آن منطقه با عنوان محور جانوران شهرت داشت و بسیار منطقه خطرناکی بود، چون دموکرات و کوموله آنجا فعال بودند و اگر بسیجی یا سپاهی یا سرباز میگرفتند، سر میبریدند و یا در ازای دریافت مهمات، تحویل نیروهای عراقی میدادند؛ در همان زمان گروهی از نیروهای کرد، به نام پیشمرگ بودند که با نیروهای ایرانی همکاری میکردند که اگر فداکاری این نیروهای پیشمرگ نبود، قطعا ما نمیتوانستیم امنیت را دوباره به کردستان بازگردانیم و بیشک امروز کردستان از دست رفته بود!
یک هفته از بازگشت من به خانه میگذشت که دوباره به جبهه اعزام شدم اما اینبار جبهه جنوب! در مرحله اول اعزام به کردستان، تکتیرانداز بودم، اما پس از آن، در چهار مرحله اعزام به منطقه جنوب، آرپیجیزن بودم! از سال 1365 به بعد من بطور پیوسته در جبهه حضور داشتم.
مجروحیت
مجید شکوری از مجروحیتها و بستری در بیمارستان ادامه داد: حضور من در جبهه ادامه داشت تا آذر ماه سال 1366 در پاتکی به نیروهای عراقی در منطقه شلمچه و کنار نهر جاسم، در اثر برخورد ترکش به ناحیه کمر دچار مجروحیت شدم و پسر عموی من که در آن منطقه با من همرزم بود، مرا کشانکشان به عقب منتقل و نهایتا سوار یک تویوتا کرد و به بیمارستان صحرایی و از آنجا به بیمارستان شهید بهشتی اهواز انتقال داد.
خاطرم هست با 50 یا 60 نفر از دیگر مجروحان، به مدت سه روز در حیاط بیمارستان شهید بهشتی اهواز، زیر آفتاب منتظر بستری شدن بودیم اما نهایتا ما را به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند و مداوای مقدماتی روی من صورت گرفت.
با انجام پانسمان و کارهای اولیه به من اعلام کردند که به تنکابن برگردم و برای ادامه مداوا، خودم را به بیمارستان تنکابن معرفی کنم، اما من با همان شرایط برگشتم به سمت خط مقدم.
فرمانده من، وقتی مرا دید با تعجب پرسید اینجا چه میکنی مجید؟! من در جوابش با زیرکی گفتم: آرپیجی نمیتوانم بزنم، اما بیسیم که میتوانم جواب دهم؛ همین را گفتم و ماندم و یک ماه بعد، با پایان عملیات و همراه دوستان هم محله ای همرزمم به تنکابن بازگشتم.
یادم هست بعد از بازگشت به خانه در مورد مجروحیتم، چیزی به خانواده نگفتم، چون نگران بودم که پدرم مانع حضور دوباره من در جبهه شود و همین باعث شد مداوا را پیگیری نکنم و ترکش در کمر من ماند.
این ماجرا ادامه داشت تا زمانی که عراق به فاو حمله کرد و فراخوان عمومی برای حضور افراد با تجربه در جبهه برای دفاع از فاو زده شد. من همراه گروهی از همشهریان تنکابنی راهی فاو شدم، اما وقتی رسیدیم که عراق فاو را گرفته بود و ما پشت فاو ماندیم! همانجا بود که بشدت شیمیایی و به پشت جبهه منتقل شدم و پس از آن بود که با تصویب قطعنامه 598 و اتمام جنگ، به تنکابن و کنار خانواده برگشتم و تا زمان ازدواج هم خانواده از مجروحیتم اطلاع پیدا نکردند.
پدرم وقتی از جریان مجروحیتم اطلاع پیدا کرد، بسیار تلاش کرد که من برای دریافت درصد جانبازی اقدام کنم، اما من از این موضوع امتناع میکردم. مجروحیت من اینگونه بود که با وجود ترکش در کمر میتوانستم راه بروم، اما سال 1380 با وارد شدن ضربهای به کمرم در یک حادثه، دیگر به کلی ویلچرنشین شدم! دو سوم ریهام، بخاطر شیمیایی از بین رفته است! اما در مجموع تنها 5 درصد جانباری به من تعلق گرفته است!
جشن نوروزی در منطقه جانوران
وی در این گفتگو به خاطرهای از جشن رزمندگان در شب سال تحویل سال 1365 پرداخت و عنوان کرد: نوروز سال ۱۳۶۵ دقیقا شب سال تحویل همراه با رزمندگان در محور جانوران کردستان مستقر بودیم. یاد دارم آن روزها تعداد نیروهای ما بشدت کم بود و امکان داشت دشمن قله را فتح کند و اگر حمله میشد، بسیاری از رزمندهها به شهادت میرسیدند.
چون شب سال تحویل بود با بچههای مقر تصمیم گرفتیم حال و هوای منطقه را به جشن و شادی عید سوق دهیم و با کمی سر و صدا و آتشبازی، منطقه را روشن سازیم. ساعت ۱۱ شب بود، باروت و مهمات را به گونهای درست کرده بودیم که همه منطقه را روشن میکرد و برای اهالی روستا هم جالب بود که برای تماشای آتش، به بیرون از خانه آمده بودند.
سه روز بعد، فرمانده ما با تعدادی از رزمندگان و همراهان خود به مقر ما آمدند و با حیرت گفتند: هیچ میدانید با کاری که شما کردید چه اتفاقی افتاده است؟ غافلگیر شدم و ترسیدم. فرمانده شروع به صحبت کردن کرد و گفت: قبل از اینکه شما آتش را روشن کنید، گروهی از کومولهها با تمامی تجهیزات و با آمادهباشی کامل، قصد حمله به مقر شما و اطراف قله را داشتند؛ اما زمانی که حجم زیادی از آتش شما را دیدند و صدای خمپارهها و گلولهها را شنیده بودند، به گمان اینکه نیروهای شما زیاد هستند و تجهیزات شما بیشتر از آن چیزی است که فکرش را می کنند، باعث شد که از این حمله صرف نظر کنند. صحبتهای فرمانده که تمام شد نفسی عمیق کشیدم و خدا را شکر کردم و این را یک معجزه بیش نمیدانم.
ورود ترکش ممنوع
مجید شکوری با بیان خاطرهای دیگر از نوروز 65 ادامه داد: پشت پیراهن رزمندهها به مناسبت ایام عید، کلمه یاالله و یا جمله ورود ترکش ممنوع را داخل یک دایره مینوشتم و گاهی هم تصاویری از کربلا را میکشیدم.
یکی از دوستانم که شهید شد، بیش از چیزی که فکر میکنید ترکش خورده بود و بدنش سوراخ سوراخ شده بود اما جالب این است که من پشت پیراهنش، دایره ورود ترکش ممنوع را کشیده بودم و حتی یک ترکش کوچک به آن دایره اصابت نکرده بود که برایم خاطره شده است.
ازدواج
او در خصوص نحوه آشنایی و ازدواج با همسر اینگونه بیان کرد: در سال 1388 با همسرم ازدواج کردم اما آشنایی من و همسرم به دوران جنگ و خدمات پشت جبهه بازمیگشت. چند سالی قبل از ورود به جبهه در پایگاه بسیج مشغول بودم و خانه پدر همسرم هم در آن زمان زیر زمین بزرگی داشت که لباسهای رزمندگان را میدوختند و برای جبهه مواد غذایی تهیه میکردند؛ همانجا با همسرم آشنا شدم و تصمیم به ازدواج گرفتم.
اما به دلیل حضور در جبهه و جانبازی، این ازدواج به تاخیر افتاد تا نهایتا در سال 1388 وقتی که تازه طلبه شده بودم، من و همسرم با 100 هزار تومان پول نقد، خانهای اجاره کردیم، اندکی وسیله خریدیم و زندگی خودمان را آغاز کردیم و خدا را شاکرم که دو پسر و یک دختر در این زندگی به ما هدیه کرد که با آمدنشان برکت را هر چه بیشتر به زندگی ما آوردند.
فعالیتها
مجید شکوری به شرحی از فعالیتهای فرهنگی و ورزشی خود در حال حاضر پرداخت و افزود: من در سال 1380 بعد از ویلچرنشینی، وارد ورزش شنا شدم و سال 1381 اولین مدال طلای شنا را در قم گرفتم و چهار سال بعد، به تیم ملی شنای جانبازان و معلولان راه یافتم و در حال حاضر 21 سال است که قهرمان شنای استان قم هستم و 10 سال است که مربی شنای جانبازان و معلولین استان هستم.
از سال 1386 انجمنی برای ضایعه نخاعیها در قم تاسیس کردم و آنها را تحت پوشش گرفتم که در حال حاضر، تعداد آنها به 450 نفر میرسد و از خدمات انجمن ما بهرهمند میشوند. در مرکز خدمات حوزههای علمیه هم مرکزی برای روحانیون ضایعه نخاعی سراسر کشور تاسیس کردم و بدین شکل آنها نیز از خدمات ما بهرهمند میشوند.
افتخار دارم اولین روحانی ویلچری، با کارت مربیگری شنای سطح یک و دو و همچنین مدرک مربیگری فرهنگی، سطح سه المپیک و مدرک مربیگری فرهنگی سطح دو و سه پارا المپیک باشم.
در کنار همه این فعالیتها، توفیق دارم که خادم افتخاری حرم حضرت معصومه (س) هستم و ده سال است که موکبی متبرک به نام حضرت علی اصغر (ع) را نیز در سامرا تاسیس کرده و اداره میکنم.
حرف آخر
وی آخرین حرف را به خبرنگار نوید شاهد قم اینچنین گفت: تنها این را بگویم ما جبهه رفتهها از مردم انتظار داریم قدر این همه فداکاریها و جانفشانیهای رزمندگان را بدانند و حافظ آرمانهای انقلاب اسلامی و دفاعمقدس باشند. انشالله...