«قطره ای از فرهنگ» حماسه علما و شهدای خاندان سادات امامی
به گزارش نوید شاهد استان قم، کتاب «قطرهای از فرهنگ» از مجموعه کتابهای معرفی شهدای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است که به خاطرات و وصف زندگی آنان پرداخته است. کتاب قطرهای از فرهنگ، گزیدهای از زندگینامه و خاطرات نویسنده کتاب است؛
کتاب «قطرهای از فرهنگ» به قلم سید محمدحسین امامی، در 270 صفحه مصور رنگی، به رشته تحریر درآمده و در سال 1400، توسط انتشارات عاکف قم، منتشر شده است.
معرفی بخشهای کتاب
این کتاب شامل بخشی از تاریخ شفاهی دهه ۵۰ و ۶۰ ایران و معرفی جمعی از علما و شهدای خاندان سادات امامی و معرفی بخشی از فرهنگ و سبک زندگی دهه ۵۰ و ۶۰ مردم قم، فریدن اصفهان و سمنان است. بخش دیگری از این کتاب از خاطرات انقلاب و ۸ سال دفاع مقدس نقدی بر تعاریف واژه فرهنگ جهاد فرهنگی و لزوم نهادینه شدن آن در جامعه تعلق گرفته است.
شهید سید عبدالرضا امامی فرزند عالم ربانی و مجاهد انقلابی حجت الاسلام والمسلمین حاج سید منیرالدین امامی که برادر بزرگتر نویسنده کتاب بود، در تاریخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلا ۴ در منطقه شلمچه به شهادت رسید و مفقود الجسد گردید؛ نویسنده کتاب که در آن زمان ۱۳ سال بیشتر نداشت، شناسنامه برادر شهید خود را برداشته و با نام او به جبهه اعزام گردید و تا پایان جنگ در جبهههای نبرد حق علیه باطل ماند؛
وی ضمن چند مرحله جانبازی شاهد به شهادت رسیدن و جانبازی تعدادی از همرزمان و دوستان خود بود پس از اتمام جنگ در سن ۱۵ سالگی به استخدام رسمی لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب سپاه قم درآمد و در مجموع بیش از ۳۰ سال در این نهاد مقدس خدمت نمود پس از بازنشستگی در عرصههای مختلف جهاد فرهنگی به جهاد خود ادامه میدهد. در ادامه قسمتهایی از این کتاب را میخوانید.
سه راه مرگ
یک روز صبح، حجم آتش دشمن در تمام خط پدافندی شلمچه و بهخصوص در سهراهی مرگ، زیادتر از همیشه بود. سیم تلفن بسیاری از سنگرها قطع شده بود. از طرفی چون احتمال حمله دشمن وجود داشت، به تمام خطها آمادهباش صددرصد زده بودند. فرماندهی گردان که به سمت سنگرهای کنار کانال پرورش ماهی رفته بود با بیسیم دستور داد فوراً تمام ارتباطات ترمیم و برقرار شود.
برادر پاسدار اسماعیل صالحی به دلیل شرایط حساس و لزوم ارتباط دائم با کل شبکه باید در پای دستگاهها میماند. برادر مهدی تشکرینیا هم برای چک کردن سیمها و ترمیم خطوط سمت دیگر خط رفته بود. چارهای نبود جز این که من باید خطوط سمت سهراهی مرگ را ترمیم میکردم.
در جبهه یاد گرفته بودم مثل اکثر رزمندهها، همیشه با وضو باشم، بسمالله گفته و همانطور که آیتالکرسی میخواندم، دستگاه تلفن صحرایی، سیمچین، چسب و چندین متر سیم نو برداشتم و از سنگر خارج شدم. از پشت سنگر فرماندهی، سیمها را دست گرفتم و بهطرف سهراهی مرگ حرکت کردم. بیشتر سیمها صد متر بعد از سنگر فرماندهی گردان و در سهراهی مرگ بر اثر اصابت گلوله خمپاره از بین رفته و قطع شده بود.
با سرعت و دقت کار را شروع کردم و بدون توجه به اطراف و گلولههای خمپاره که گاهگاهی در اطرافم اصابت میکرد، مشغول تعویض سیمهای آسیبدیده شدم. چنان گرم کارم بودم که دیگر از گلولهها نمیترسیدم. هر چه نگهبانان سنگرهای اطراف میگفتند از اینجا برو و فعلاً این کار را نکن تا آتش سبکتر شود، گوشم بدهکار نبود و کار خودم را میکردم و همه سیمهای نو را که آورده بودم مصرف کردم. همه خطوط را وصل کردم بهجز یکی از خطها که دیگر سیم کم آوردم.
گوشی تلفن صحرایی را که همراه داشتم زمین گذاشتم و سعی کردم سیم خطهایی را که وصل کرده بودم در پناه خاکریز اصلی قرار دهم تا کمتر آسیب ببینند. همچنین از تکههای بلندتر سیمهای تکهتکه شده جمع کنم و آخرین خط تلفن را هم بدون برگشتن به سنگر فرماندهی و آوردن سیم نو وصل کنم. حدود هفت هشت متر از گوشی تلفن دور شده بودم و درحالیکه بهصورت نشسته، مشغول جمعآوری سیمهای قطع شده سالمتر بودم، ناگهان یک گلوله خمپاره روی گوشی تلفن صحرایی اصابت کرد. من که حتی فرصت درازکشیدن روی زمین را هم پیدا نکرده بودم، به همان صورت نشسته، بر اثر موج انفجار خمپاره، لحظاتی کاملاً مبهوت و در جای خودم میخکوب شدم، خاک و سنگ زیادی به تمام بدن من میخورد ولی ترکشها بافاصله بسیار کمی از کنارم رد میشدند.
بعد از فروکش کردن آتش انفجار و ترکشها، بلند شدم. دریغ از یک ترکش نقلی. بعد از اطمینان از سالم بودن خودم، بهطرف گوشی تلفن صحرایی رفتم. گلوله خمپاره دقیقاً روی تلفن خورده بود. هیچ اثری از آن باقی نمانده بود. باتوجهبه سفارش مسئول مخابرات مبنی بر لزوم نگهداری و تحویل وسایل و نگرانی از این که در مورد انهدام کامل تلفن، حرفم را قبول نکنند، آن اطراف را جستوجو کردم و به کمک یکی از نگهبانان سنگرهای اطراف که فکر کرده بود با آن گلوله، من هم آسیبدیدهام و برای کمک به من آمده بود، چندتکه از تلفن را پیدا کردم. به سنگر فرماندهی گردان برگشتم و درحالیکه تکههای تلفن را در پشت سرم قایم کرده بودم، وارد سنگر شدم.
برادر صالحی با نگرانی پرسید: کجا بودی؟ چرا اینقدر خاکی و دودی شدهای؟ چرا یکی از خطها وصل نشد؟ تلفنت کو؟ من هم که ترسیده بودم و هنوز صدای انفجار در گوشم بود، تکههای تلفن منهدم شده را نشانش دادم. با مشاهده خوردههای تلفن، خودش میتوانست ماجرا را حدس بزند. چند ساعت بعد آتش دشمن سبکتر شد. فرمانده گردان به سنگر بازگشت، برادر صالحی ماجرای سهراهی مرگ و انهدام تلفن من را برای او شرح داد، حاج عباس تجویدیان هم برای اینکه از مجروح و شهید شدن یک بسیجی کم سن و سال جلوگیری کرده باشد، گفت چند روزی مرا به شهرک پنج طبقه بفرستند.
گوشهایی که جا ماند
مسیر سیصد متری تردد به کمین لودری بر اثر انفجار گلولههای خمپاره و آرپیجی دشمن آسیب زیادی دیده بود. به دلیل ریختن خاک به داخل کانال، بعضی از قسمتهای کانال عمق کافی برای عبور مطمئن نفرات را نداشت. به همین منظور فرماندهی گردان دستور دادند نیمه اول کانال را روزها و نیمه دوم نزدیک به کمین را شبها ترمیم و بازسازی کنیم. صبح روز جمعه بعد از شهادت اکبر قرهگزلو، برادران پاسدار حاج حسین تکیهای و حاج داود مزدجو معاونان فرماندهی گردان خودشان آمدند تا به ترمیم کانال کمک و نظارت کنند.
من هم همراه آنها به داخل کانال رفتم و مشغول بیرون ریختن خاکهای کف کانال شدم. این کار را بااحتیاط و بهآرامی انجام میدادیم تا گردوخاکی بلند نشود و عراقیها ما را نبینند. به فاصله چند متر از همدیگر بهصورت نشسته و نیمخیز مشغول کار بودیم که ناگهان یک گلوله خمپاره 81 میلیمتری به لبه کانال و درست نزدیک سر من اصابت کرد و مرا بهشدت بر زمین کوبید. با درد بسیار شدیدی چشمانم تیرهوتار شد و بیهوش بر زمین افتادم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم مرا به کنار سنگر فرماندهی گروهان آوردهاند و با ریختن آب بر روی صورتم، مرا به هوش آوردند.
من سرگیجه و سردرد بسیار شدیدی داشتم و نمیتوانستم از جایم بلند شوم. گوشهایم نیز هیچ صدایی را نمیشنید و گاهی دوباره از هوش میرفتم. مرا با برانکارد به سنگر بهداری بردند. در آنجا یک سرم و چند آمپول به من زدند و من فقط متوجه شدم که میگویند: شکر خدا، هیچ ترکشی نخورده و فقط موج انفجار سرش را بهشدت تکان داده است. سپس مرا به بیمارستان صحرایی نزدیک خرمشهر فرستادند و دو شبانهروز آنجا بستری بودم و کمی حالم بهتر شد. بعد از دو روز دکتر به من گفت: میخواهی تو را به بیمارستان اهواز منتقل کنیم یا میخواهی به مرخصی و شهر خودتان بروی؟
گفتم: فقط میخواهم به خط مقدم برگردم. با اِصرار زیاد و پرکردن فرم رضایتنامه، به خط مقدم و نزد همرزمانم برگشتم. با تحمل سردردهای شدید و صدای انفجار که دائماً درون سر و گوشم پیچیده بود و گوشهای کیپ شده و سنگین، تا پایان مأموریت گردان در خط مقدم جبهه ماندم.
اَنیسِ تهرون
شب بیستوششم مهرماه سال 1366کمین لودری خط شلمچه یکی از به یادماندنیترین شبها برای من بود. قبل از مغرب، برادر محمدحسن انیسی از واحد اطلاعات لشکر به سنگر ما آمد و طبق معمول، اسلحه نارنجکانداز 40 میلیمتری و دوربین دید در شب خود را هم همراه داشت. آنها را در سنگر ما گذاشت و با هم کنار منبع آب کوچک کنار خاکریز رفتیم و وضو گرفتیم. بلافاصله بعد از اذان مغرب در سنگر فرماندهی گروهان نماز جماعت مغرب دو سهنفره ولی بسیار با صفا به امامت برادر انیسی خواندیم و من گفتم نماز عشا را هم بخوانیم بعد حرکت کنیم. انیسی گفت نه، زودتر به کمین برویم. شرایط خط حساس است و باید بیشتر هوشیار باشیم. نماز عشاء را آنجا میخوانیم. در کمین نمیشد چنین نماز جماعتی خواند و آنجا، انفرادی و بهصورت نشسته باید نماز میخواندیم.
هرکدام سلاح و تجهیزات و وسایل خودمان را برداشتیم و سهنفری و بافاصله چند متر در کانال باریک و کوتاه، بهصورت نیمخیز و یا گاهی نشسته و پامرغی راهی کمین لودری شدیم. من مثل همیشه علاوه بر سلاح و سینه خشاب، بیسیم و تلفن هم با خود داشتم. انواع گلولههای ریزودرشت دائماً از لبه کانال عبور میکرد بهطوری که انگار کانال سقف داشت و حتی یکلحظه هم نمیشد تمامقد بلند شد. بلافاصله بعد از رسیدن به سنگر کمین انیسی طبق معمول نیروهای اطلاعات، شروع به چک کردن اطراف و بررسی نشانههایی که گذاشته بودند کرد و بعد از اطمینان از عدم وجود تلههای احتمالی دشمن، هرکدام در جای خود مستقر شدیم و با تلفن و بیسیم گزارش وضعیت را به فرماندهی گروهان و مسئول اطلاعات دادیم.
انیسی به من گفت: سید شما نمازت را بخوان و بیا با دوربین دید در شب و بااحتیاط کامل سمت کانال ماهی را تحتنظر بگیر تا من هم نماز بخوانم. نمازم را خواندم و به کاری که به من سپرده بود مشغول شدم. آن شب انیسی بر خلاف معمول، یکی از طولانیترین و با توجهترین نماز و تعقیبات را خواند و بعد از آن هم سر به سجده گذاشت و بسیار گریه کرد. به او گفتم خودتان همیشه به ما میگویید اینجا باید کاملاً هوشیارانه مراقب کوچکترین حرکات دشمن باشیم و نباید لحظهای از دشمن غافل شویم و نیروهای خط به اطمینان ما کمی آرامش دارند. خودت گفتی امشب شرایط حساس است. آنوقت باحوصله رفتی سراغ نماز و دعا و مناجات.
شانههای مرا با دو دستش محکم گرفت و با لبخند زیباتر از همیشه و با حالت معذرتخواهی گفت: آقا سید مرا ببخش. امشب حال و هوای دلم خیلی فرق میکند. حس دیگری دارم. فکر کنم امشب خبرهایی است. من در دیدگاه نگهبانی سنگر کمین مستقر شدم تا نفر سوم هم نمازش را خواند. آن شب آتش دشمن سنگینتر از همیشه بود. انیسی گفت: عراقیها قصد دارند ما را زمینگیر کنند تا نیروهای شناسایی و اطلاعاتی آنها بتوانند از سمت کانال ماهی به عمق منطقه نفوذ کنند.
با دوربین، چند عراقی که به حالت سینهخیز در لابهلای سیمخاردارهای وسط کانال ماهی حرکت میکردند را به من نشان داد و گفت به خط اطلاع بده و خودش مشغول پرتاب نارنجکهای تفنگی و دستی به سمت آنها شد. هر نارنجکی را که میخواست پرتاب کند ابتدا با دودست آن را مقابل صورت خودش میگرفت و با توجه و خشوع خاصی، آیه شریفه 17 سوره مبارکه انفال «وَ مَا رَمَیتَ اِذ رَمَیتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمَي» را میخواند و به نارنجک فوت میکرد و میبوسید و بعد آن را از راهرو ورودی کمین شلیک یا پرتاب میکرد.
گاهی هم به من میداد و میگفت شما به آن سمتی که من میگویم شلیک کن و خودش در دوربین دید در شب نتیجه کار را کنترل و بررسی میکرد. آن شب تا سحر وضعیت همینطور بود و چند مرتبه هم مسئولین گروهان و اطلاعات و پاسبخش خط به ما سرکشی نمودند و برای ما مهمات و بهخصوص نارنجکهای تفنگی آوردند و من هم دائم در تماس بودم و وضعیت را گزارش میدادم.
آن شب عراقیها خیلی سعی کردند کانال و سنگر کمین و نیروهای ما را بزنند. نزدیک اذان صبح شده بود و هم ما و هم عراقیها خیلی خسته شده بودیم. نیروهای اطلاعاتی عراقی هم که نتوانسته بودند کار خودشان را بکنند و به عمق منطقه نفوذ کنند، به گفته انیسی، سه نفر از آنها هم کشته و یا زخمیشده و همگی از کانال ماهی خارج شده بودند. دقایقی آرامش بر منطقه حاکم شد و انیسی از فرصت استفاده نمود و یک قوطی نارنجک را از کلمن آب پرازآب کرد و با نیمی از آن صورتش را شُست و با نیم دیگر وضو گرفت و به قول خودش تجدید وضو کرد. چند رکعت نماز نشسته خواند و دقایقی هم سر به سجده گذاشت و اشکریزان مناجاتی را زمزمه کرد.
بعد از اذان صبح، بهنوبت نماز صبح مان را خواندیم. با گرگومیش شدن هوا و اطمینان از عدم نفوذ عراقیها، وسایلمان را برداشته و به سمت خط راهی شدیم. اول نگهبان وارد کانال شد و بافاصله سه متر انیسی نورانیتر و بشاشتر از همیشه، پشت سر او حرکت کرد و بعد از آن دو، من بافاصله سه متر وارد کانال شدم و بهطرف خط حرکت کردیم. منطقه آرام بود و حجم آتش هر دو طرف کم شده بود. حدود یکصد متر از کمین فاصله گرفته بودیم و به نقطهای رسیدیم که بر اثر اصابت گلولههای پیدرپی آرپیجی دشمن در آن شب، دیواره کانال تخریب شده و خاک زیادی داخل کانال ریخته بود و ما هرچند بهصورت نشسته و پامرغی از آن محدوده عبور میکردیم، عراقیها ما را میدیدند.
نفر اول از آنجا عبور کرد. بعد انیسی رفت و همین که من خواستم رد شوم، عراقیها که منتظر گرفتن انتقام شب گذشته کشتهها و زخمیهای خود بودند، از سمت پُشت سر من یک گلوله آرپیجی شلیک کردند. بهمحض شنیدن صدای شلیک، من کف کانال خوابیدم و گلوله بافاصله کمی از بالای سر من عبور کرد و وارد کانال شد. حرارت گلوله و آتش خرج آن را کاملاً احساس کردم. گلوله بعد از عبور از بالای سر من، بر روی دوربین دید در شب انیسی که به کمرش آویزان کرده بود اصابت کرد و با انفجار گلوله، آتش و دود و خاک و خون به پا خاست و من دیدم بدن انیسی به دونیم شد. پاهای او جلوی من افتاد و بالاتنه او چند متر جلوتر. نفر جلویی هم از ناحیه پا زخمی شد و موج انفجار او را حسابی اذیت کرد.
بیسیم و وسایلم را بهناچار رها کردم و بهصورت سینهخیز از کنار بدن دوتکه و غرق در خاک و خون انیسی عبور کردم و خودم را به آن مجروح رساندم. دیدم ترکش آرپیجی پوتین و چند انگشت پای او را قطع کرده است. تیراندازی قنّاسهچیهای عراقی هم شروع شد. دیگر نمیشد لحظهای آنجا ماند. به او گفتم: سلاح و تجهیزات خودت را رها کن و با سرعت از اینجا به عقب برویم.
زیربغل او را گرفتم و با زحمت زیاد خودمان را به خط رساندیم و موضوع را برای فرماندهی گروهان که منتظر ما بود شرح دادم. با فرمانده گروهان و یک بسیجی دیگر، یک برانکارد برداشته و به محل شهادت محمدحسن انیسی برگشتیم و بدن دوتکه این طلبه شهید تهرانی را به خط آوردیم و با آه و حسرت دیدار تا قیامت، او را بدرقه کردیم.
شهید شدم
فشرده بودن برنامههای آموزش و آمادگی رزم در شهرک بدر و کمبود فرصت، باعث شد من نتوانم از واحد تعاون لشکر، کارت و پلاک جدید بگیرم و کارت و پلاک قبلی را هم که به نام سید عبدالرضا بود همراه نداشتم. برادر پاسدار سید حمید سبحانی فرمانده یکی از دستههای گروهان متوجه این موضوع شد. در سنگر فرماندهی گروهان و در مقابل همه با تندی به من گفت چرا پلاک نداری؟ چرا اسم خودت را روی لباست ننوشتهای؟ اگر شهید شوی چگونه تو را شناسایی کنیم؟ حتماً اسمت را چند جا روی لباست بنویس و در اولین فرصت هم برو و کارت و پلاک به نام خودت بگیر.
یک روز بعد از شهادت نبیالله یوسفی چهرهقانی و در تاریخ بیست و یکم مهرماه، صبح زود من با هماهنگی و اجازه معاون گروهان برادر پاسدار محمدی قراسویی کمی زودتر از همیشه از سنگر کمین برگشتم و برای استحمام و شستوشوی لباس به مقر تاکتیکی پُشت خط رفتم. بعد از رفتن من، برادر پاسدار محمدی قراسویی هم بدون اینکه راجع به رفتن من به کسی چیزی بگوید به سنگر فرماندهی گردان رفته بود و تا بعدازظهر هم همانجا مانده و پیگیر کارهای خود بود. نزدیک صبح و بعد از رفتن من، بر اثر اصابت گلوله آرپیجی عراقیها از دیدگاه کوچک کمین بهصورت نفر سوم و نگهبان سنگر کمین لودری، سَرِ وی کاملاً متلاشی شده و پلاک استیل او هم از بین رفته بود.
وقتی جنازه بدون سر و بدون پلاک شهید را از کمین به پُشت خاکریز اصلی میآورند، برادر سبحانی از نیروی اطلاعات پرسیده بود: کی شهید شده؟ این جنازه کیست؟ نیروی اطلاعات هم فقط گفته بود «امامی» بود. «امامی» شهید شد. سپس باعجله جنازه را گذاشته و رفته بود.
برادر سبحانی هم بعد از بررسی لباسهای شهید و اینکه هیچ مدرک و اسمی پیدا نکرده بود و چون میدانست من به کمین رفته بودم، کمی دنبال من گشته بود و چون مرا پیدا نکرده بود و کسی هم از رفتن من به مقر تاکتیکی خبر نداشت، باتوجهبه تذکراتی که قبلاً به من داده بود و نام و هویت اصلی من و جریان شهادت برادرم را هم میدانست، بر روی یکتکه کارتن نوشته بود «شهید سید محمدحسین امامی از قم» و آن را روی جنازه بدون سر گذاشته و به عقب فرستاده بود. چند بار هم با عصبانیت خطاب به شهید گفته بود مگر به تو نگفته بودم اسمت را روی لباسهایت بنویس. چرا حرف گوش نکردی و ننوشتی؟ ظهر همان روز من با ماشین پخش غذا به خط آمدم و با رفتار تعجبآمیز و متفاوت نیروهای گروهان و دوستانم مواجه شدم و همه از من میپرسیدند مگر تو شهید نشدی؟ کجا بودی؟ تو کمین، کی شهید شد؟
با پیگیریها و بررسیهای خودم، فرمانده گروهان و برادر پاسدار سبحانی، مشخص شد یکی از نیروهای بسیجی گروهان به نام «فتحالله امامی» که هم پُست من و نگهبان سنگر کمین لودری بود، به شهادت رسیده است. با واحد تعاون لشکر مستقر در خط دوم تماس گرفتیم و آنها هم گفتند جنازه این شهید به اهواز فرستاده شده است. قرار شد سریع بروند و مشخصات شهید فتحالله امامی را اصلاح کنند و اسم مرا از روی جنازه شهید بردارند. من برای چندمین بار در حسرت شهادت ماندم.
بچه نَـنِـه
بعد از چهل روز گردان بعدی آمد و خط را از ما تحویل گرفت و ما دوباره با شهادت و جانبازی چند نفر از دوستان و همرزمان خود به شهرک بدر بازگشتیم تا به مرخصی برویم. نزدیک مغرب به شهرک بدر رسیدیم. با وجود خستگی زیاد باید سلاح، بیسیم و تجهیزات را تحویل میدادیم و برای مرخصی روز بعد آماده میشدیم. برای نماز جماعت مغرب و عشاء به حسینیه بزرگ مرکزی لشکر نرفتیم و در همان حسینیه گردان نماز خواندیم. فقط شنیدیم که فرمانده سپاه، برادر محسن رضایی برای سخنرانی به حسینیه لشکر آمده و تعدادی از خانوادههای شهدا هم برای دیدار از مناطق عملیاتی و روحیه دادن به رزمندگان از قم به لشکر آمدهاند و آن شب در حسینیه هستند.
حدود دو ساعت بعد از نماز مغرب و عشاء، داخل کانکسهای گردان مشغول شام خوردن بودیم، شنیدم که یک نفر در بین کانکسها مرتب فریاد میزند: امامی کیه؟ امامیِ سید کیه؟ از کانکس بیرونآمده و گفتم: من هستم. چهکار داری؟ با لهجه پایین شهری و خیلی خودمونی و با خنده گفت: نَنِهات کارِت داره، جلوی حسینیه داره دنبالت میگرده.
در آن تاریکی شب، من با یک جفت دمپایی پلاستیکی پاره و تابهتا، مسیر طولانی تا حسینیه را با سرعت تمام دویدم. وقتی به نزدیک درب انتهای حسینیه رسیدم دیدم، زنعموی مادرم، طاهره خانم دیانتی، مادر شهید سید مرتضی امامی وسط تعدادی از بسیجیها ایستاده و از آنها سراغ مرا میگیرد و خواهش میکند که بروند و مرا در آن پادگان بزرگ و از میان تعداد زیادی رزمنده پیدا کنند و بیاورند. جلو رفتم و سلام کردم و گفتم: زنعمو، اینجا چهکار میکنی؟ با کی هستی؟ مامانم کو؟ زنعمو گفت: من و مامانت و بیبی زیبا (مادر شهید سید محسن امامی) و خانم واعظی (مادر شهیدان واعظی) و چند نفر دیگر از مادران شهدای محله با کاروانی که پدر و مادر شهیدان مهدی و مجید زینالدین به جبهه آوردهاند، آمدیم و قرار است فردا هم به اهواز برویم. رفت و همه آنهایی را که گفته بود از داخل حسینیه خبر کرد و همه بیرون آمدند.
با دیدن مامان و مادران شهدای فامیل و محله امامزاده ابراهیم% در آنجا و در آن شرایط، آنهم بعد از چهل روز حضور در خط مقدم و برگشتن از خط، بسیار ذوقزده و خوشحال بودم. مامان را بغل کرده و فقط اشک ذوق و خوشحالی میریختم، بسیجیان زیادی که دور ما جمع شده بودند و این صحنه را تماشا میکردند، شوخیهایشان گُل کرد و هرکدام چیزی میگفتند و میخندیدند. حدود یک ساعت با مامان و دیگر مادران شهدا بودم و با یک پلاستیک بزرگ پُر از انار که مامان از درخت داخل حیاط خانه خودمان چیده بود به کانکس برگشتم و بچههای گردان که منتظرم بودند، بهمحض ورودم به کانکس، برایم جشن پتو گرفتند و بعد از یک مشتومال حسابی، تمام انارها را خوردند. روز بعد به همراه دیگر نیروهای گردان، با قطار از اندیمشک راهی قم شدیم و من یک روز زودتر از مامان و کاروان مادران شهدا، به قم رسیدم.
خودم شدم
برادر احمد عطارنیا همواره به دنبال این بود که در یک روز عید غدیر با من صیغه معنوی برادری بخواند. او کاملاً به زبان عربی و لهجه عراقی تسلط داشت و در واحد شنود قرارگاه عملیاتی جنگ مشغول خدمت بود. ما علاوه بر ایام مرخصی در قم، گاهی توسط تلفن و بیسیم در مناطق عملیاتی با هم تماس میگرفتیم و از احوال همدیگر جویا میشدیم. برادر محمد حکمی هم که در واحد اطلاعات لشکر خودمان بود و در خط مقدم، شهرک بدر و قم زیاد همدیگر را میدیدیم.
این مرخصی که در زمستان سال 1366 بود و برادر احمد عطارنیا میدانست که من چگونه با شناسنامه و چند سری فتوکپی شناسنامه برادر شهیدم آقا سید عبدالرضا به آموزش و بعد از آن چند بار به جبهه رفتهام و همچنین میدانست که جنازه برادرم پیدا شده و دفن شده و اصل شناسنامه او باطل شده است و قصد دارم بازهم با اسم برادرم به جبهه بروم، برای این که مشکلی برای من و خانوادهام پیش نیایید، به همراه برادر محمد حکمی مرا به واحد بسیج قم بردند و با هم به اتاق فرمانده بسیج حاجآقا اقبالیان رفتیم و موضوع را کاملاً برای ایشان شرح دادند.
حاجآقا اقبالیان به من گفت: میتوانی مدتی صبر کنی و به جبهه نروی؟ من هم گفتم نه و باید با همین اعزام به جبهه بروم. ایشان دستور داد پرونده من و برادرم را آوردند و بعد از روئیت شناسنامهها و بررسی مدارک هر دو پرونده و تأیید مجدد برادران عطار نیا و حکمی مبنی بر توانایی و قابلیتهای من برای حضور در جبهه و خط مقدم، بر روی پوشه پرونده مربوط به خودم دستور داد تا نام و مشخصات مرا اصلاح کنند و پرونده را از سید عبدالرضا به سید محمدحسین تغییر دهند و همچنین نوشتند که اعزام مجدد من به جبهه، بهشرط رضایت مادرم بلامانع است.
مزار این شهید عزیز در بهشت زهرای تهران است.
مزار این شهید عزیز در گلزار شهدای علی بن جعفر قم، قطعه 15، ردیف 14، شماره 739 است.