شهید «سید عباس راسخی» هفتم بهمن‌ماه ۱۳۴۷ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. شجاعت و خودباوری از بارزترین شاخصه‌های زندگی سید عباس است. وی در خط پدافندی ملخ‌خور در بیست و سوم تیرماه ۱۳۶۷ براثر اصابت ترکش به فیض شهادت نایل آمد.

شجاعت و خودباوری از بارزترین شاخصه‌های سید عباس است

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید عباس راسخی» فرزند سید امیر، هفتم بهمن‌ماه ۱۳۴۷ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. تحصیلات دوره ابتدایی را تا سال پنجم در مدرسه خاقانی روستای مایان و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید حسن‌بیکی ادامه داد.

شجاعت و خودباوری از بارزترین شاخصه‌های زندگی سید عباس است

شهید با آن‌که برخوردار از استعداد و هوش سرشار بود ترجیح داد در کنار پدر بزرگوارش به شغل دامداری بپردازد. ایشان از همان دوران کودکی به نقاشی علاقه‌ای وافر داشت و اوقات فراغت خویش را این‌گونه پر می‌کرد. سید عباس علاقه زیادی به ورزش فوتبال داشت. با گام‌نهادن به دوران نوجوانی، تحولات روحی و اندیشه‌ای برای او به وجود آمد و این تغییرات هم‌زمان با پیروزی انقلاب اسلامی ایران بود. شجاعت و خودباوری از بارزترین شاخصه‌های زندگی سید عباس است. وی  تا زمان رفتن به خدمت سربازی در فعالیت‌های انقلابی و اجتماعی مانند عضویت در گروه بسیج و انجمن اسلامی و حضور در نماز‌های جمعه و جماعات نقش بسیار پررنگی داشت.

روستای مایان زیارتگاه مشتاقان و اهل دل است

سید عباس نوزدهم آبان ۱۳۶۶ به‌عنوان سرباز وظیفه در سپاه پاسداران مشغول شد و از طریق سپاه پاسداران عازم منطقه غرب کشور شد. مدت حضورش در جبهه جمعاً شش ماه ثبت شده است. او در خط پدافندی ملخ‌خور (خرمال عراق) در بیست و سوم تیرماه ۱۳۶۷ براثر اصابت ترکش به فیض شهادت نایل آمد و مزارش اکنون در روستای مایان زیارتگاه مشتاقان و اهل دل است.

مظلوم و صبور بود

در خانواده، او را به نام سید ابوالفضل صدا می‌زدند. مادر شهید نقل می‌کند: «روز هفتم محرم پا به عرصه حیات گذاشت. نامش را ابوالفضل گذاشتیم. شناسنامه برای برادر دیگرش بود و از همان شناسنامه سید عباس استفاده می‌کرد. بنابه تقدیر خداوندی، قبل از این‌که خداوند ابوالفضل را به من عطا کند، من چهار فرزند دیگر داشتم که در همان سنین کودکی فوت کردند؛ بعد از چهار فرزند خداوند ابوالفضل را به ما عطا کرد.
ابوالفضل پسر مظلوم و صبوری بود. وقتی بزرگ‌تر شد به همراه پدرش دیم‌کاری می‌کردند و در کنار شغل کشاورزی به دامداری نیز می‌پرداخت. ابوالفضل به سوارکاری بسیار علاقه داشت. در خانه یک اسب داشتیم که سه بار از اسب به زمین خورده بود. یک بار هم سرش شکست و جراحت سختی برداشت.

به همراه دوستانش در بسیج روستا حضور پیدا می‌کرد و شب هنگام همراه نیرو‌های بسیجی در روستا با چراغ‌قوه گشت می‌زدند و اوضاع و احوال روستا را زیر نظر داشتند. همیشه به حرف‌های من و پدرش گوش می‌داد. زمان خدمت سربازی‌اش فرارسیده بود؛ اما برای من باور کردنی نبود که سید عباس به‌زودی به خدمت سربازی اعزام خواهد شد. پنج نفر از دوستانش که کمی از او بزرگ‌تر بودند می‌خواستند به خدمت سربازی اعزام شوند؛ ابوالفضل به همراه آن‌ها ثبت نام کرد. شبی به من گفت: «مادرجان! من فردا به خدمت اعزام می‌شم!» باورکردنی نبود؛ ولی صبح روز بعد ماشین جلوی شرکت نفت روستای مایان ایستاد. این پنج نفر به‌اتفاق سید عباس سوار شدند. ابوالفضل با من راحت‌تر کنار می‌آمد. وقتی سید ابوالفضل به جبهه و خدمت رفت، پدرش چون به او انس زیادی داشت، احساس دلتنگی می‌کرد. ما کارگری داشتیم که اسمش مشهدی عباس بود. او از همه زودتر خبر شهادت سید عباس را شنیده بود و از ماجرای شهادت او، به خوبی آگاهی داشت. پدرش طبق معمول از ماشین ذوب‌آهن البرز شرقی همه‌روزه سر جاده مایان پیاده می‌شد.

مشهدی عباس کمی زودتر از روزهای گذشته به سر جاده رفته بود که پدر ابوالفضل را به خانه برادرش در شهر ببرد تا خبر شهادت را غیر مستقیم به او بدهند. همه از موضوع خبر داشتند؛ حتی مادرم در طول روز چندین بار به خانه ما سر زد ولی جرئت نمی‌کرد مرا باخبر کند. شب فرارسید. مردم آمدند، در حالی که لباس‌های مشکی برتن داشتند. گفتم: «چی شده؟» یک نفر از میان جمع گفت: «ابوالفضل شهید شده، ابوالفضل!»
تا این را گفت من بی‌هوش شدم. آن روز چه گذشت بر من بماند. مراسم تشییع جنازه‌اش انجام شد. از لحظه‌ای که خبر شهادت سیدعباس را شنیدم دچار بیماری صرع شدم.»

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده