روشنگری در فضای مجازی از وظایف مهم ایثارگران است
به گزارش نوید شاهد استان قم، قربانعلی سامانلو «برادر شهید بزرگوار عیسی سامانلو» در تاریخ چهارم اسفندماه سال 1347 در روستای پرسباند از توابع آوج در فاصله حدودا 100 کیلومتری از شهرستان قزوین متولد شد. او فرزند هفتم خانوادهای نُه فرزندی بود و شهید عیسی سامانلو برادر بزرگتر ایشان در بیست و پنجم بهمنماه 1343 در همان روستای آبا و اجدادی متولد شد.
عیسی فرزند پنجم خانواده بود و درحقیقت نقش الگو را برای برادران کوچکتر از خود داشت و این امر در بحث حضور در جبهه نیز تسری پیدا کرده بود.
مادر به شغل خانه داری مشغول و پدر خانواده آقای مرادعلی سامانلو ابتدا به شغل کشاورزی در روستای پرسانک مشغول بود، اما سال 1354 به دلیل مشکلات اقتصادی و جور نبودن دخل و خرج زندگی از راه کشاورزی به همراه خانواده به روستایی بنام خاکعلی در نزدیکی قزوین مهاجرت میکنند و در شرکتی بنام کشت و صنعت قزوین مشغول به کار میشوند که نهایتا، سال 1367 از همین شرکت باز نشسته شده است. بچه ها در همین روستای خاکعلی رشد پیدا میکنند و تا سنین جوانی نیز همچنان در همین روستا ساکن میمانند.
پدر در سال 1386 و مادر در سال 1396 به رحمت خداوند رفتند و هر دو در خاکعلی در کنار مزار براد شهیدم عیسی سامانلو به خاک سپرده شدهاند. در ادامه گفتگو با قربانعلی سامانلو را میخوانید.
دوران کودکی
قربانعلی سامانلو در این گفتگو با اشاره به نحوه گذراندن دوران کودکیاش عنوان کرد:
دوران کودکی من و برادرانم عیسی و ابراهیم که هر دو از من بزرگتر بودند با هم گذشت و در واقع در کنار یکدیگر و در روستای خاکعلی رشد یافتیم. عیسی و ابراهیم کلاس اول و دوم ابتدایی را در روستای پرسانک خوانده بودند، اما به خاطر گم شدن مدارکشان، وقتی به روستای خاکعلی رفتیم، سال 1354 هرسه با هم سر کلاس اول نشستیم و همین امر باعث شد که بیش از پیش به یکدیگر نزدیک شویم؛ این همکلاس بودن ما تا سال پنجم ابتدایی ادامه داشت و سال 1360 بود که عیسی برای اولین بار عازم جبهه شد.
من تحصیلاتم را تا اول راهنمایی خوانده بودم که به دلیل مشکلات مالی ترک تحصیل کردم و به سر کار رفتم. در همان زمان، خاطرم هست که شهید عیسی سامانلو سرباز بود و در روستا نبود، اما وقتی متوجه شده بود که من سال اول راهنمایی را تجدید آوردهام و درس را رها کردهام، یکی از دوستانش که معلم بود را به سراغ من فرستاد و آن معلم مرا با اجبار از سر کار به مدرسه برد و وادار کرد که تجدیدی را امتحان دهم و اینگونه شد که توانستم مدرک اول راهنماییام را دریافت کنم.
وضعیت اقتصادی خانواده ما با همه تلاشهایی که پدر برای کسب روزی حلال میکرد بسیار ضعیف بود و خاطرم هست که من و عیسی و ابراهیم حدود 7 تا 9 سال داشتیم که برای کمک به خانواده در شرکت مکسل کار لیزنگ انجام میدادیم و خاطرم هست یک بار مدیر شرکت برای سرکشی آمده بود و وقتی ما را دید، به سرکارگر گفت: اینها را چرا برای کار آوردهای؟! اینها باید شیر بخورند!
دفاع مقدس
وی از حضور خود در جبههای نبرد حق علیه باطل و حضور شهید عیسی و ابراهیم در منطقه مطرح کرد: با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران تب و تاب حضور در جبهه و دفاع از کشور در میان جوانان بسیار بالا گرفته بود و خاطرم هست، زمانی بود که من و عیسی و ابراهیم هر سه در مناطق مختلف جنگی حضور داشتیم و این در حالی بود که تعداد قابل توجهی از اعضای فامیل نظیر دایی و پسردایی و پسرعمه من، همزمان در جبهه بودند و این شرایط در اکثر خانوادههای ایرانی دیده میشد!
شهید عیسی سامانلو
خاطرم هست اولین بار سال 1363 در حالی که تنها 16 سال داشتم به جبهه رفتم و به مدت پنج ماه در منطقه کردستان مشغول به خدمت بودم و از قضا، ازدواج عیسی نیز دقیقا در همان بازه زمانی برگزار شد و با وجود اینکه به من اطلاع دادند و خواستند که برای شرکت در عروسی برگردم، اما من نتوانستم و در عروسی عیسی حضور نداشتم! یادم هست همان زمان، دایی من هم پاسدار وظیفه بود و در جبهه حضور داشت و او هم نتوانست در عروسی شرکت کند!
شهید عیسی سامانلو در سال 1360 برای اولین بار در غالب نیروی بسیجی به جبهه اعزام شد و این حضور در جبهه ادامه داشت تا با رسیدن به سن هجده سالگی به خدمت سربازی اعزام شدند. خدمت سربازی عیسی در منطقه کردستان بود و به مدت 18 ماه در این منطقه حضور داشت و حدود 6 ماه هم در منطقه رشت مشغول به خدمت بود.
بعد از پایان خدمت سربازی، مدت حدود 6 ماه در کنار خانواده بود و در شرکتی بنام کفش آزادان نیز کار میکرد که بعد از شهادت او مدیر شرکت کفش آزادان دعوت کرد که یکی از برادران عیسی بجای او سر کار برود که من بجای عیسی در آن شرکت مشغول به کار شدم.
اساسا عیسی با وجود سن کم، بسیار روی اطرافیان تاثیرگذار بود و جالب است بگویم که همان تشویقهای عیسی برای ادامه تحصیل بعد از شهداتش باعث شد که من بعد از بازگشت از عملیات کربلای چهار درس خواندن را ادامه دهم و نهایتا نیز موفق شوم در رشته فلسفه مدرک لیسانس دریافت کنم.
ازدواج
قربانعلی سامانلو برادر شهید بزرگوار عیسی سامانلو شرح خاطراتی از ازدواج شیهد عیسی را اینچنین نقل کرد: عیسی برای ازدواج به خواستگاری دختری رفت که برای همه مایه تعجب بود! او به دختری پیشنهاد ازدواج داد که پدر و مادر و خواهر و برادری نداشت و بعد از فوت پدر و مادر، در خانه داییاش زندگی میکرد و به واسطه یکی از دوستانش با آن خانواده آشنا شده بود! من در مراسم عروسی آنها حضور نداشتم و در جبهه بودم، اما بر اساس شنیدهها، مراسم ازدواجشان، اردیبهشت سال 1363، در کمال سادگی و بی تکلف و توام با عشق برگزار شده بود!
زندگی مشترک عیسی و همسرش نزدیک به شش ماه به طول میانجامد که او بار دیگر به جبهه اعزام میشود! تاریخ شهادت عیسی همان روز تولدش یعنی بیست و پنجم بهمن ماه و در سال 1364 بود! در زمان شهادتش، همسرش باردار بود، اما متاسفانه فرزندشان مرده به دنیا آمد و ما از نعمت داشتن عیسی دیگر محروم ماندیم.
شهادت
او شهادت برادرش را با شرح خاطراتی عنوان کرد و افزود: شهید عیسی سامانلو در عملیات والفجر هشت که در منطقه فاو انجام میشد از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفته و بشدت مجروح میشود و به بیمارستانی در مشهد انتقال مییابند و در همانجا به شهادت میرسند.
عشق و علاقه من به عیسی به حدی بود که یادم هست، اولین باری که به جبهه رفته بود، حدود پنج ماه در آنجا ماند و من بشدت برایش دلتنگ بودم... در راه بازگشت از مدرسه باران میبارید و من شنیده بودم، اگر زیر ناودان دعا کنی حتما دعایت برآورده میشود! یادم هست به هر ناودانی که میرسیدم، میایستادم و دعا میکردم که وقتی به خانه میرسم عیسی آمده باشد... جالب اینکه وقتی درب خانه را باز کردم، پوتینهای عیسی را در حیاط خانه دیدم و انگار در آن لحظه، دنیا را به من داده بودند.
در زمان شهادت عیسی، 17 یا 18 ساله بودم و خاطرم هست که بشدت گریه میکردم و تاب تحمل دوری از او را نداشتم!! بیقراری من به حدی بود که یکی از اقوام، مرا به کناری کشید و ضمن دلداری دادن من در مورد جایگاه شهید و اینکه عیسی به آرزویش رسیده، سعی کرد مرا آرام کند! اما واقعیت این بود که ما از چندی پیش متوجه تغییر در روحیه و رفتار عیسی شده بودیم و شهادتش برای ما غیر منتظره نبود؛ اما تحمل دوری از برادر مهربان و دلسوز و با اخلاصی چون عیسی کاری نبود که من بتوانم به سادگی از پس آن برآیم و مدتها گذشت تا توانستم آن را بپذیرم.
شهید سید محمد موسوی
اما جریان عملیات کربلای هشت برای خانواده ما بسیار عجیب بود! عیسی به همراه برادر دیگرم ابراهیم، همزمان در عملیات کربلای هشت حضور داشتند و از قضا یکی از همشهریان ما نیز آنجا حاضر بود. با اتمام عملیات کربلای هشت، فامیل ما که در آن عملیات حضور داشت، به ما خبر رساند که عیسی و ابراهیم هر دو شهید شده اند؛ این خبر برای خانواده بشدت شوکه کننده بود، تا اینکه بعد از پیگیریهای صورت گرفته معلوم شد که ابراهیم مجروح شده است و تنها عیسی به شهادت رسیده است!
ابراهیم، بعدها تعریف میکرد، وقتی هر دو در جبهه بودند، او در نامهای که برای عیسی نوشته بود، از او خواسته بود، حالا که ازدواج کرده، دیگر نزد خانوادهاش برگردد و جبهه و جنگ را به دیگران بسپارد؛ اما عیسی در پاسخی که برایش فرستاده بود، تاکید کرده بود که با آرزوی شهادت به جبهه آمده و تا آن را در آغوش نکشد، دست از جبهه بر نخواهد داشت و چه زیبا در روز تولدش بدان آرزو دست یافت.
مراسم تشییع پیکر پاک عیسی در شهر قزوین و با حضور جمع کثیری از مردم که از شهرها و روستاهای اطراف برای بدرقه او آمده بودند برگزار شد و نهایتا پیکرش در روستای آبا و اجدادیمان خاکعلی به خاک سپرده شد.
جهاد و فضای مجازی
عیسی سامانلو کلامش را با نوید شاهد در خصوص چگونگی عمل در جهاد و فضای مجازی به پایان رساند و گفت: من با توجه به این که این افتخار را دارم که یک برادر شهید «شهید عیسی سامانلو» و داماد شهید «شهید سید محمد موسوی» و دو پسردایی شهید و یک برادر جانباز دارم و خودم نیز افتخار حضور در جبهه را داشتهام، به عنوان عضو کوچکی از فرهنگ جهاد و شهادت تلاش میکنم و تا آنجا که در توان دارم، از ارزشها دفاع خواهم کرد و اشاعه دهنده خوبی برای فرهنگ ایثار و شهادت خواهم بود.
این تلاش از عرصه خانواده آغاز میشود. با توسعه فضای مجازی، تلاش میکنم با ایجاد گروهها و کانالها و حضور در فضاهایی که میتواند روشنگرانه باشد، برای آگاهی بخشی افراد و بویژه نسل جوان تلاش کنم.
من خود را سرباز کوچک رهبر معظم انقلاب اسلامی میدانم و برای انجام وظیفه در مسیر دستورات ایشان از هیچ تلاشی فروگذار نمیشوم، چرا که باور دارم اگر رهبری با درایت و هوشمندی، جهاد امروز را جهاد تبیین ارزیابی کردهاند و از همه ملت خواستهاند که برای حضور در این جهاد خود را مجهز کنند، من به عنوان سرباز کوچکی که دفاع مقدس را نیز تجربه کردهام، وظیفهای سنگینتر از سایرین برعهده دارم.
کلام آخر
حرف آخر این که همه آن شهدای والا مقامی که جانشان را کف دستشان گرفتند و در جبههها فداکاری و رشادت کردند و این سرزمین را از گزند دشمن بر امان داشتند، یک خواسته مشترک را دنبال میکردند و آن اعتلای جمهوری اسلامی ایران بود؛ ما نیز امروز ادامه دهنده راه آنان باشیم ...انشالله