برادر شهید نقل میکند: «سال 1364 بود که برای اولین بار با برادرم به جبهه جنگ رفته بودم. به دلیل سردی هوا، یک کت برای خودم خریدم. روز دوم برای تحویل تعدادی اسناد به گردان دیگری رفتیم.»
همسر شهید «عباس سلامتیهرمزی» میگوید: «مرد دست و دلبازی بود، همه را دوست داشت، همیشه میگفت من یه روز شهید میشم اما من باور نمیکردم چون جنگ تموم شده بود.»
فرزند شهید نقل میکند: «در آن روزی که پدرم میخواست برود، روز وداع همیشگی بود، از تمام افراد خانواده و حتی اطرافیان خداحافظی کرد. بعد از رفتن پدرم به ما خبر رسید که هواپیما سقوط کرده و پدرم شهید شده است.»
همسر شهید «عباس زراعتفرد کلوئی» میگوید: «خیلی به راه اسلام علاقه داشت. شهید به من وصیت کرده بود که سعی کنم دخترانمان را زینبی تربیت کنم، آنها را باسواد بار بیاورم و مانع رفتنش به جبهه نشوم.»