روایتی خواندنی از قدرت الله ابوالحسنی پدر گرامی «شهید عزیزالله ابوالحسنی» را در سالروز شهادتش می خوانید؛
سه‌شنبه, ۱۳ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۱۷
یک روز کفش کتانی پسرم پاره بود، رفتم یک جفت کفش ورزشی کتانی چینی خریدم، پسرم که آمد به او دادم نپوشید، گفت پدر جان کفش کتانی خارجی خریدی؟ من نمی پوشم، نپوشید، و دوباره کفش ایرانی برایش خریدم.
کالای ایرانی!
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید عزیزاله ابوالحسنی در تاریخ 5/تیر ماه سال 1348 در یکی از خانواده های مذهبی شهر ری چشم به جهان گشود نام پدر بزرگوارش قدرت الله و نام مادر مهربانش صغری غلامی بود،شهید عزیزاله در همین شهر دوران کودکی و دوران تحصیلات خود را با موفقیت پشت سر گذاشت، وبعد از انقلاب شدن دولت جمهوری اسلامی به فرمان امام برای جنگیدن با دشمنان مزدورتصمیم گرفت به جبهه برود ،او امام را بسیار دوست داشت .
وخیلی علاقه داشت که راه ایشان را ادامه دهد.از این رو دیگر قادر به ادامه تحصیل نبود زیرا فکر وذهن و وجودش درجبهه های مقدس بود، ایشان هفده سال بیشتر نداشتند که به جبهه رفتند ،او با اینکه سن کمی داشت ،ولی بیشتر از سن خود می فهمید.او اول به بسیج رفت و درآنجا فعالیتهای زیادی داشت .

از همین طریق بسیج عازم جبهه های جنگ شد. و در محلی به نام عمران در یکی از عملیتها در تاریخ یازدهم شهریور 1365شهد شیرین شهادت را نوشید. و مزار پاک ایشان در قطعه 53 بهشت زهرا می باشد. روحش شاد ویادش گرامی باد

روایتی خواندنی از قدرت الله ابوالحسنی پدر گرامی شهید عزیزالله ابوالحسنی آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛

«نمره»

پسرم برای گرفتن مدرک تحصیلی سوم راهنمایی یک نمره کم داشت به پسرم گفتم: بابا جان می روم و یک نمره ات را از معلم شما می گیرم، گفت: پدر جان تحت هیچ شرایطی من نمره نمی خواهم چون حق دیگران است من می روم در شهریور ماه نمره می گیرم و رفت در شهریور ماه دوباره امتحان داد و قبول شد. او پسری بود که خیلی خیلی معتقد به شرع و دین و مذهب بود.

«کالای ایرانی»

یک روز کفش کتانی پسرم پاره بود، رفتم یک جفت کفش ورزشی کتانی چینی خریدم، پسرم که آمد به او دادم نپوشید، گفت پدر جان کفش کتانی خارجی خریدی؟ من نمی پوشم، نپوشید، و دوباره کفش ایرانی برایش خریدم.

«تکواندو»

در سن هفده سالگی به مقام کمربند مشکی تکواندو رسید و آمد و گفت: پدر من تکواندو کار هستم، به من در جبهه لازم دارند، رفتم جبهه و رفت به فرمان امام به جبهه های حق علیه باطل.

«جبهه»

پسرم آمد و گفت: پدر می گفتم بروم جبهه می گفتی که برای درس نخواندن می گویی که می خواهی بروی جبهه. بیا این هم مدرک تحصیلی که قبول شده ام. حالا چه می گویی: به فرمان مرجع تقلیدم حضرت امام می خواهم به جبهه بروم، شما هم مرا حلال کنید.

و راضی باشید. خلاصه رضایت دادم و در سن هفده سالگی به جبهه رفت و در اثر اصابت ترکش دشمن دستش جدا شده بود و پایش به سختی مجروح شده بود و به شهادت رسید.

منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده