خاطرات شهید رضا جولائیان به روایت مادر
چهارشنبه, ۰۷ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۲۶
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید رضا جولائیان فرزند شکراله در سال 1342 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. او در تاریخ 18/7/59 در نبرد با دشمن جام شهادت را نوشید و به لقاءالله پیوست.
به نقل از مادر شهید:
مادر شهید تعریف میکند وقتی میخواست برود مأموریت، میرفت و میآمد و گفت مامان بریم کارت مرا دادند و من باید بروم و گفتم: مادر به امید خدا. رفت و زود برگشت. آمد و گفت: مامان لباسهای مرا آماده کن و من لباسهایش را شستم و شب که آمد خانه گفتم: رضا جان، گفت: مادر، من باید فردا صبح بروم و آمد توی اتاق و گفت مادر بنشین میخواهم با تو صحبت کنم خیلی با من حرف زد و من گفتم مادر چقدر صحبت میکنی بگیر بخواب و گفت: تو راضی باش و گریه نکن و مرا برای نماز صبح مرا بیدار کن تا خواب نمانم. به خدا قسم هر جا که اذان و نماز بود سریع میرفت و اولین کسی بود که به مسجد میرفت خلاصه رفت و خوابید تا صبح شد خودش بلند شده و وضو گرفت و نماز خواند و تا بلند شد برادرش گفت: رضا کجا میروی؟ گفت: همین جا هستم. وضو کرد و در ایوان نماز خواند و به من اشاره کرد که لباسهایش را بیاورم و رفت و گفتم خدایا به امید تو. دیدم چند روز گذشت و نیامد به دامادم گفتم: چرا محمد نیامد؟ گفت سر پست است. من در خواب دیدم که یک شب بچههایم همه دور هم جمع هستند و سماور روشن است و من در حال ریختن چای هستم که یک مرتبه دیدم رضا از در آمد تو گفتم بگردم آقا پاسدارتان آمد. گفتم: مادر بیا تو. گفت: نمیتوانم. هر کاری کردم نیامد و رفت تا روز دیگر به زهرا گفتم: برادرت نیامد. گفت آقا شجاع گفته که میآید. تا میخواستم لباسهایش را بشویم انگار یکی جلوی مرا میگرفت و آن روز دخترم زهرا بیرون رفت و من نگران شدم و به نوهام گفتم مادرت کجاست؟ گفت رفته بیرون. وقتی آمد گفتم زهرا اتفاقی افتاده؟ گفت نه چون بچۀ دختر عمویم به دنیا آمده بود رفتیم دیدنش هنوز چایمان را نخوردیم دیدم پسر عمهام آمد گفتم محمد آقا رضا را دیدی؟ گفت: نه خبری ندارم. همان لحظه انگار یک استکان آب جوش بر روی سرم ریختند بلند شدم و با دخترم رفتم. وقتی سوار ماشین شدیم انگار یکی مانع حرکت ما میشد وقتی رسیدیم گفتند به پایش تیر خورده و تا به بیمارستان نرسیده تمام کرده. قبل از شهادتش، شبها که به مأموریت میرفت پیرمردی که صاحب خانۀ ما بود میگفت: من میخواهم قد و بالای رضا را ببینم، عذری خانم چطور دلت میآید که فرزندت را بفرستی گفتم خون پسرم که از خون علی اکبر عزیزتر نیست، خلاصه در تظاهرات شعار میداد. یک روز هم که داشتم گردگیری میکردم، دیدم تعداد زیادی عکس از خودش روی طاقچه است، گفت اینها را گرفتم تا برای شهادتم عکس قشنگ داشته باشید انگار میدانست که میخواهد شهید شود. خلاصه خیلی پسر خوبی بود و رفت و به درجۀ شهادت رسید.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم
نظر شما