خاطرات شهید رضا بیگی؛ شهید مهر ماه
یکی از شبهای تابستان به میهمانی یکی از اقوام رفته بودیم وقتی برمیگشتیم قرار بود آقا رضا جهت کاری به خانۀ ما بیاید. سر خیابان چهارمردان جلوی شیخان رسیدیم ایشان رو به من کرد و گفت برادر ناراحت نمیشوی من یک جایی بروم و مقداری دیرتر بیایم منزل شما اصرار کردم چه کاری برایت پیش آمده، اوّل فکر کردم چون شب جمعه است میخواهد برود به همسرش سر بزند. ولی با اصرار زیاد من ایشان گفت الان موقع دعای کمیل است میخواهم بروم حرم حضرت معصومه (س). گفتم ایرادی ندارد و رفت بعد از یکی دو ساعتی که آمد خیلی معذرت خواهی کرد و گفت ببخشید اگر دعا نمیرفتم از درون ناراحت بودم از این که اجازه دادی خیلی خوشحال شدم و ممنون هستم این خاطره حدود شش ماه قبل از شهادت ایشان بود.
خداحافظی ایشان موقع جبهه رفتن
زمانی که ایشان عازم جبهه بود قرار بود از ایستگاه راه آهن قم اعزام شود بعد از حلالیت از تمام فامیل و مادر و پدر و برادران به او گفتم مواظب باش شیطان در جبهه هم انسان را رها نمیکند و بعد نزدیکهای رفتن ایشان بود رو به او کرده و گفتم برای چه میروی میخواستم ببینم نظر او چیست رو به من کرد و گفت پدر خدا میداند خیلی دوستت دارم به ایشان گفتم من هم خیلی دوستت دارم ایشان گفت مادرم را خیلی دوست دارم در جواب گفتم خوب مادرت هم خیلی شما را دوست دارد ایشان ادامه داد همسرم را هم خیلی دوست دارم باز به ایشان گفتم خوب همسرت هم شما را خیلی دوست دارد ادامه داد برادرانم را خیلی دوست دارم در جواب گفتم آنها هم شما را دوست دارند و باز در ادامه گفت تمام فامیل را دوست دارم و دل کندن از این دوستیها خیلی سخت است ولی پدر جان خدا و اسلام را از همۀ شماها بیشتر دوست دارم این است که میخواهم بروم وقتی این جملات را شنیدم خیلی خوشحال شده و برای او آرزوی موفقیت کردم.
روزه گرفتن ایشان در ماه مبارک رمضان
در ایام انقلاب
روزی با برادرم آقا رضا به خیابان چهارمردان رفتیم جهت شعار دادن و راهپیمایی علیه رژیم ملعون شاه. استاد ایشان که حاج ابوالفضل مرگ بر شاه معروف بود جوان ها را جمع می کرد و علیه رژیم شاه خائن شعار می داد ایشان هم در این امر فعالیت بسیار زیادی داشت. در خیابان چهارمردان مشغول فعالیت بود که کماندوها با گاز اشک آور حمله کردند و ما را گرفتند بعد از کتک زدن یکی از آنها چیزی به دیگری گفت و ما را رها کردند گفتند بار آخرتان باشد بروید برادرم موتور گازی داشت سوار شدیم به طرف خانه پدر بزرگم در محله سلطان محمد شریف برویم. متوجه شدیم چون ما عکس حضرت امام (ره) و اعلامیه ایشان را داشتیم آنها ما را رها کرده بودند تا به منزل ما دسترسی پیدا کنند کماندوها را به کوچه پس کوچه های سلطان محمد شریف کشاند و در یک لحظه موتور را رها کردیم و فوراً روی یکی از پشت بامها رفتیم وقتی آنها فهمیدند دیگر دسترسی به ما ندارند از زور ناراحتی موتور ایشان را آتش زدند.
زمان انقلاب و فعالیت ایشان
اینجانب مدت زیادی را شاگرد ایشان بودم در زمان انقلاب ایشان عکس های حضرت امام را می آورد و میگفت برادر جان این عکس ها را در بین مردم پخش کنید، گاهی سئوال می کرد اگر میترسید نبرید، ولی چون آن عشق و علاقه ایشان را به اسلام و انقلاب و امام خمینی (ره) میدیدیم ما هم با رغبت این کار را انجام میدادیم. یک روز متوجه شدم ایشان با این حال چون عکسهای امام دست ما بود دورا دور هوای ما را هم داشت که مبادا به دست مأمورین ملعون شاه بیفتیم.