احسان محمدی
پنجشنبه, ۲۵ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۴۸
که پای عاشقی داد اکبرش را ... اصغرش را هم


دمِ رفتن قلم آورد و کاغذ دفترش را هم

تو خواندی نانوشته دست خط آخرش را هم

قسم خوردی که تو فهمیده بودی برنمی‌گردد
که بوسیدی پلاک و چفیه و انگشترش را هم

نشستی، بغض کردی، خب پدر بودی! چه می‌کردی؟
دعا کردی جوان خویش را، همسنگرش را هم

اگر مادر مخالف بود، راضی شد دمِ رفتن
تو گفتی: دوست دارد مادرش را، کشورش را هم...

خبر آمد زمین خورد و تفنگ و کوله بارش را...
خبر آمد زمین انداخت او حتی سرش را هم...

اگر داغ جوان دیدن برای یک پدر سخت است
ولی تو پیش رو داری از این مشکل­ترش را هم

به پای این چنین دردی اگر تو کم می‌آوردی
که باید پاک می‌کرد اشک­های مادرش را هم؟

نشستی گریه‌ها کردی به یاد ظهر عاشورا
که پای عاشقی داد اکبرش را ... اصغرش را هم

شهیدان زنده­اند و تو دلت قرص است و باکی نیست
اگر دیگر نیاوردند حتی پیکرش را هم


احسان محمدی

منبع: چشمه آیینه، گزیده شعر کنگره ایثار / به کوشش داریوش ذوالفقاری، معاونت فرهنگی و امور اجتماعی بنیاد شهید و امور ایثارگران، انتشارات مهر تابان 1395.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده