زندگینامه شهید محمد آقامیرزا یکی از سربازان امام زمان
به نام خدا
شهید محمد آقامیرزا در سال 1343 در روستای آمره متولد شد. پدر و مادر این شهید هم اهل این روستا هستند. این برادر شهید در 7 سالگی شروع به تحصیل کرد و نمرههای او از جمله نمرۀ قرآن او خوب بود. همچنین در ده ابتدایی خود را تمام کرد و به علت نداشتن مدرسه راهنمایی در روستا ترک تحصیل نمود و در کارهای کشاورزی به پدر خود کمک میکرد و هر وقت که کار کشاورزی نبود کارگری میکرد.
او همیشه درباره انقلاب صحبت میکرد و هر وقت که بیکار بود و فراقت داشت مطالعه مینمود تا اینکه جنگ میان ایران و عراق شروع شد. وی چندین بار به سپاه مراجعه نمود که او را به جبهه بفرستند اما مخالفت میکردند و میگفتند سنت کم است تا این که به سن 17 سالگی رسید. اولین بار و اولین نفر از روستا ثبت نام کرد تا وقتی که با او مخالفت میکردند که برود در تنهایی گریه میکرد و کارگری هم میکرد و مزدش را برای جبهه میفرستاد. وقتی که میخواست برود جبهه خیلی خوشحال بود. به مدت یک ماه در آموزش بود و بعد 3 ماه در گیلان غرب بود. بعد از آنکه تسویه حساب کرد نصف حقوق خود را فدای جبهه کرد و در روستا شبها دعای توسل گذاشت و بعد دو ماه دیگر به جبهه رفت که روی هم غیر از آموزش 9 ماه شد. بسیج بود بعد هم رفت عضو رسمی سپاه شود تا اینکه گفتند باید یک بار دیگر به جبهه برود و یک ماه در جبهه بود. و چون زندگینامه وی را جستجو کردند زود او را از جبهه بردند و عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شناخته شد.
در اول 6 ماه به وی اجازه دادند که مدت یک ماه که بود زود کارهای خود را به منطقه جنگی انداخت. این برادر وقتی مجروح میشد تا اینکه از بیمارستان بیرون نمیآمد کسی را در جریان نمیگذاشت و وقتی خوب میشد میگفت چیزی نیست تصادف کردهام و چند بار مجروح بزرگ شد. یک بار خمپاره 120 روی سنگر آنها افتاد و عمل کرد. یک ترکش در پشت گوش وی و یکی در کمر او بود که تا آخر هم هر چه رفت نتوانست آنها را بیرون بیاورد.
وی در خرمشهر عصر آبادان عملیات بستان و در عملیات رمضان و دیگر عملیاتها شرکت کرد. در عملیاتهای والفجر 4 و 5 و 6 و 7 و عملیات خیبر و بدر هم بود و در عملیاتهای دیگری که نمیدانیم. در ضمن ایشان کارش تخریب هم بود. یک بار یک مین به دست ضد انقلاب افتاد وقتی که اینها نیرو را جلو برده بودند ضد انقلابها یک مین گذاشته بودند و در حین بازگشت مین در دست این برادر شهید منفجر شد و چند روز در اهواز بستری بود. بعداً در اصفهان و بعد از آن هم بستری بود و مدت استراحت وی زیاد بود. در این استراحت آن برادر مردم را راهی جبهه میکرد تبلیغ میکرد تا اینکه یک نامه از فرماندۀ لشکر آمد و به او گفته بودند محمّد گفته بودید اگر عملیات هست مرا خبر کنید و آنان وی را از عملیات بزرگ والفجر 8 آگاه کرد و خود را به انرژی اتمی رسانید و در عملیات شرکت کرد و در آنجا نیز یک تیر به زیر گلوی او خورده بود و بعد از گذر از دهان و شکسته شدن چند دندان و پاره کردن زیر گلوی این برادر بیرون آمده بود و هیچ احساس درد نمیکرد.
بعداً آمد و پدر و مادر به او گفتند دیگر زن بگیر اول وی امتناع کرد و بعداً راضی شد و یک دختر از خانواده یکی از اقوام او را به عقد درآوردند. به او گفتند حالا که نامزد عقد کرده داری به جبهه نرو ولی وی گفت میروم با همسرش هم عهد بسته بود که من تا این جنگ هست و تا من هستم در جبهه هستم. وی مدت 4 ماه عضو رسمی سپاه پاسداران بود و دفعۀ آخر که آمده بود مرخصی به برادران خود و خواهران گفت مرا حلال کنید شاید دیگر روی شما را نبینم و همچنین با چند نفر از برادران روستای آنجا و همچنین یک نامه برای هسمر خود نوشته بود که اگر من شهید شدم شما هیچ ناراحت نباشید. یکی از برادران، برادر خود را یک شب قبل از عملیات کربلا 4 دیده بود و در شلمچه و به او گفته بود برادر من چگونه است و نوار وصیتنامۀ خود را گفته بود که آدرس کامل را به برادرش بود و گفته بود اگر رفتی مرخصی همانجا بمان تا مرا بیاورند.
وی در تاریخ 4/10/1365 در شب عملیات کربلای 4 در جبهههای شلمچه که با بعثیان داشت پیکار میکرد به درجه رفیع شهادت نائل آمد. روحش شاد و یادش گرامی باد.
این برادر شهید به گفته هم رزمانش در جبهه مسئولیت هم داشتند که هر وقت از او میپرسید در جبهه چکاره هستی میگفت بیاید جبهه تا ببیند و هیچ موقع از جبهه در خانه حرف نمیزد و بعداً از زبان همرزمان شنیدیم که محمد فرمانده بود. والسلام.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم