خاطراتی از شهید مرتضی چهره نما
ـ همرزم شهید:
جهت فراهم نمودن ماسک شیمیایی تا حد بسیار زیادی ایثار و از خودگذشتگی نشان میداد. بعد از رفتن به جبهه قلب، دل و چشم او روشن بود با شنیدن نوای الله اکبر بلافاصله اول نماز میخواند بعد به قرآن خواندن مداومت زیاد داشت و به بچهها توصیه میکرد تا میتوانید قرآن بخوانید، نماز بخوانید. دفعه آخری که من از بیابان آمدم مرا با محبت بسیار در آغوش گرفت. پیشانی مرا چند بار بوسید و گفت جای ما خیلی خوب است فقط دعا کنید. من بالا رفتن نور را از چهرۀ ایشان دیدم. بله، آخرین بار چند قدم یک بار مکث میکرد و پشت سر خود را نگاه میکرد گویا به او الهام شده بود که این بار، بار آخر است.
-پدر شهید:
فرزندم زمانی که هنوز در گازران بود هر شب با تعدادی از بچههای بسیجی برای گشت با سلاح به اطراف میرفتند من به او گفتم: بابا نمیخواهد این قدر شبها بیرون بروی میگفت: بابا اگر یک شب 5 نفر 2 تفنگ بیاورند همۀ اینجا را به هم میریزند و همه را میکشند و هیچکس نمیتواند کاری بکند.
ـ جناب آقای غلام حسین پاکدامن معلّمِ شهید و دامادِ خانوادۀ محترم چهرهنما
مرتضی شاگرد من بود و تا دوّم راهنمایی درس خواند در منطقۀ جنگی هم بی سیم چی بود. این شهید واقعا از همان دورانی که دانش آموز بود به نحوی برخورد میکرد که من حس میکردم این بچه با دیگر دانش آموزان فرق دارد. و من اصلا در مقابل این شهدا شگفت زده هستم و به حال اربابان زر و زور تأسّف میخورم که هنوز این شهدا و این انقلاب را باور نکردهاند. خلاصه گفتار و کلام این دانش آموز با بقیّه متفاوت بود. با اینکه پدر و مادرش به ایشان در امور کشاورزی احتیاج مبرم داشتند ولی آمد و گفت: من باید به جبهه بروم. آنجا واجبتر است. مادر این شهید که هم اکنون مرحوم شدهاند خیلی این بچّه را دوست داشت و قربان صدقۀ این بچّه میرفت. ایشان در رشته رزمی کونگ فو واقعا مهارت عجیبی داشت و شبها به خانۀ ما میآمدند و روی یک تشک کونگ فو به ورزش میپرداختند و بعد هم خیلی سفارش میکردند که به پدر و مادر من نگوئید من اینجا بودم. حتّی برای مسابقات انتخابی کشور هم برای اعزام به شهرستان یا زنجان در قم انتخاب شدهاند. و حتی من با واسطه شنیدم که یک مرتبه که ایشان در ورزشگاه شهید حیدریان مسابقه داشت از یک نفر از ورزشکاران شنیدم که میگفت: خدا کند آن چوپان نیامده باشد. که آن قهرمان که هشت سال این ورزش را کار کرده بود از زور و قدرت این شهید میترسیده است.
ایشان اهل دعا بود. قرآن زیاد میخواند و من میماندم که خدایا بارالهی چکار کردهای که اینقدر اینها شیفتۀ تو شدهاند. پدرش میگوید: بار آخر که برای مرخصی آمده بود و میخواسته به جبهه برود موقع خداحافظی وقتی او را در آغوش خود گرفتم تا دیدم نور از پیشانی او بالا میرود، که من هیچ موقع اینطور او را ندیده بودم. لبهایش نیز آنقدر قرمز و سرخ شده بود که گویی به استقبال شهادت میرفت.
به بچهها خیلی علاقه داشت و بچهها را دوست داشت، من خودم بار آخر که او را میخواستم با موتور تا نزدیک جادّه ببرم که او از آنجا به منطقه حرکت کند، دیدم حالش عجیب است و به خانه آمدم. به همسرم که خواهر او بود نتوانستم بگویم چرا مرتضی این بار اینطوری بود و دائم به پشت سر خود نگاه میکرد. من فقط از خدا میخواهم که خدا به ما این توفیق را بدهد که ما این شهدا را بشناسیم و قدر این شهدا و انقلاب و امام را بیشتر بدانیم. این خانواده در این منطقه به خوبی و مردم داری و مهمان نوازی مشهورند. و زبانزد مردم هستند.
ـ خواهر شهید
برادرم واقعا مهربان بود بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بود. آنقدر با این بچهها بازی میکرد و حتی بیشتر اوقات برای اینها اسباب بازی هم میخرید و وقتی شوهر من از دنیا رفت بسیار مرا مورد دلداری قرار داد و به داغ من مرهم گذاشت. برادرم مرتضی عاشق امام حسین (ع) بود و این عشق را از مادرم به ارث برده بود چون مادرم نیز با این وجود که حال راه رفتن نداشت حتّی در آخرین روزهای عمرش برای کمک به کارهای تکیه به آنجا میرفت و ظرف میشست.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم