شهید بهمن ماه
يکشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۰۰
شهید سید مجتبی سید مجرد قمی فرزند سید عباس در سال 1345 در تهران دیده به جهان گشود. او در تاریخ 21/11/61 در منطقه فکه در حین نبرد با متجاوزین بعثی مفقودالاثر گردید.

 

پدر شهید:

از نظر اخلاقی خیلی خوب بود. به درس بها می داد. اول انقلاب شد در مدرسه احمدیه تهران (14متری حسینی) درس می خواند. انقلاب که شد فعالیت سیاسی انقلابی خوبی داشت. پس از آن به مدرسه شمال رفت (دوران راهنمایی) حدود 6و7 نفر بودند پس از آن با هم در بسیج فعالیت می کردند 13سال داشتند.

مادر شهید:

خیلی با محبت بود. در نامه ای برای ما می فرستاد ما را به آرامش دعوت می کرد. در دوران راهنمایی به مدرسه احمدیه می رفت با پدر احمد خمینی آشنا بودند روی کتابش نوشته بود (( درود برخمینی )). ناظم او مرا به مدرسه خواند و گفت الان دوران سیاسی است و چرا ایشان روی کتابش چنین جمله ای نوشته که خود شهید می گفت اعلام می کرد که از من بپرسند می گویم من نام دوستم را نوشتم. تا سوم نظری درس خواند. جنازه ایشان 8 سال مفقودالاثر بود چندین بار خواب او را دیدم.

موقعی که مفقودالاثر بود خواب دیدم که آمده به او گفتم که مادر کجایی که ما را دلواپس کردی؟ گفت : ما در عراق هستیم پس از آن فهمیدم که جنازه اش در عراق مانده است او به من گفت: مادر جان مادر شهید نیازی ( که از دوستان نزدیک اوست ) عجب نامه ای نوشته بعد از آن من از مادر شهید نیازی پرسیدم دیدم که مادر شهید نیازی هم نامه ای برای آن اردوگاه نوشته است برای 45روز دوره آموزشی به سر بستان تهران رفتند و پس از آن پس از دوندگی های زیادی به جبهه رفتند برای گرفتن حاجت هم به سمت او می روم و تا به حال گرفتم.

پدر شهید:

در محله قدیمی که تهران بودیم چند تا رفیق داشت که پسرهای خوبی بودند طبقه سوم خانه مان را کتابخانه کرده بودند درس می خواندند و بی آزار بودند. هر جا که می رفت تماس می گرفت با خانه که من فلان جا هستم و کمی دیر می آیم همیشه به منزل خبر می دادند.

پدر شهید:

در مسجد خاتم الاوصیای تهران که حاج آقا مقدس نماز می خواند آنها زیر نظر حاج آقا مقدس بود به همراه چند تن از بچه انقلابی دیگر

در کلاس دوم راهنمایی بود که از من پرسید که مادر شما از کی تقلید می کنید خیلی پیچید به من گفت : که از کی تقلید می کنید؟ من به او گفتم به کسی نگو ما از آیت الله خمینی تقلید می کنیم و او گفت که می خواستم خیالم راحت شود.

پدر شهید :

یک روز ایشان در حفاظت بود به او گفتم: آقا مجتبی آنجا گرگ زیاد دارد مواظب باش. او خندید. گفتم: چرا می خندی؟ گفت: من یک شب آنجا پاسبان بودم و شبی 7 تا گرگ آمدند و بغل هم نشستند من آمادگی پیدا کردم برای حفاظت از خودم من دیدم که گرگها دارند گریه می کنند. گفتم چه حکمتی است که گرگها گریه می کنند؟ دیدم که گرگها یکی یکی عقب رفتند و رفتند پس از آن به مسئول گفتم که چه شد که گرگها رفتند مسئول گفت اگر به آنها می زدی باید گلوله ها را پیدا می کردی خوب شد نزدی به آنها .

اهل دعا و نماز بود دعای کمیل اش ترک نمی شد.

مادر شهید:

حدود یک سال از جنگ گذشته بود روزی به میوه فروشی رفتم میوه فروش گفت: حاج خانم به عنوان خواهری به شما می گویم که مواظب پسرت باش چون شما همین یک پسر را داری مواظب اش باش گفتم: چطور گفت: دیشب بچه ات دنبال یک منافق کرده بود که بگیردش و یک منافق را آزار داده بود شما بیشتر مواظب او باش تا از دستش ندهید.

پدر شهید:

زمانی منافقان پشت منزل بخارائی نشریه می فروختند شهید مجتبی هم در مقابل آن نشریه انقلابی می فروختند. یک روز با هم درگیر شدند و یک نفر به ما خبر داده من رفتم و دیدم که دارند درگیر می شوند ما هم با آنها درگیر شدیم و بساط آن را ریختیم به هم و از آن جا آن را راندیم.

مادر شهید:

وقتی که داشت می رفت گفتم مادر تو نرو! تو همین یک پسری و من کسی را ندارم به من گفت: بیا ببین این شهدایی که این روزها می آورند مگر انسان نیستند! مگر مادران آنها دل ندارند! هیچ وقت این طوری نگو خدا کند که شهید شوم که چه بهتر از مرگهای بد است من دیگر هیچ چیز نگفتم.

پدر شهید: یک روز برفی او کسالت داشت و داشتند بچه های جنگ اعزام می شدند. مادر او مقداری وسیله برایش آماده کرد او به پایگاه شهید بهشتی رفت برای اعزام. فردا صبح مادرش برای دیدنش به نزدش رفت او ناراحت شد که چرا شما آمدید اینجا گفتم که اشکالی ندارد مادرت آمده که تو را ببیند ایرادی ندارد آنها اعزام شدند به گروهان حمزه.

به راه آهن رفتیم ولی به او نرسیدیم و او رفته بود و مفقودالاثر شد.

مادر شهید :

خدا را شکر کنید که به ما صبر می دهد پس از شهادت او. پس از اعزامش به جبهه من خیلی بی تابی می کردم ولی الان خدا را شکر صبر به ما داد به خدا همیشه گفتم که خدایا به من صبری عطا فرما که جلوی دیگران و حرفهای آنها کم نیاورم.

پدر شهید:

در مسجد خاتم الاوصیا ایستاده بودم به عنوان پاسبان صبح یک نفر از دوستان به من گفت که آقای مجرد قمی پسرت آقا مجتبی شهید شده فرمانده ما به او گفت که این چه طرز گفتن است آن شب من خیلی ناراحت شدم و آن شب مجتبی به خوابم آمد و آرامم کرد.

 

منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده