خاطرات مادر شهیدان سیدحمید و امیر پور معصومی
شهید حمید پورمعصومی در 13 سالگی تصمیم گرفت که به جبهههای حق علیه باطل برود و برای رفتن به این کار امضای پدرش را جعل کرد و راهی جبهه شد. در طول جبهه شیمایی شد و چند بار هم مجروح و در بیمارستان بستری شد. و حدود یکسال بود که در جبهه بود. خیلی آرزوی شهادت داشت و با ایمان و با خدا بود. همیشه با وضو بود وقتی میرفت داخل حیاط و وضو میگرفت دستانش را به آسمان بلند میکرد و آرزوی شهادت میکرد. مادر شهید از پسرش میگوید: پسرم در طول جبهه یک بار با دوستانش در باتلاقی در مناطق جنگی گیر افتاده بود و چند روز فقط از آب و سبزیهای گل آلود آنجا تغذیه میکردند تا اینکه پیدایشان کردند و وقتی به خانه برگشت تا چند وقت در بستر بیماری بود. ولی به محض اینکه حالش بهبود یافت دوباره راهی جبهه شد.
مادرش میگوید: وقتی پسرم به مرخصی میآمد به او میگفتم: پسرم تو اگر در جبهه شهید شوی من چطور تحمل کنم؟ تو را خدا مواظب خودت باش. با اینکه شهادت را خیلی دوست میداشت ولی همان موقع دستش را بالا برد و گفت: خدایا من خیلی شهادت را دوست دارم ولی راضی به غصه خوردن و ناراحتی مادرم نیستم، خودت هر طور صلاح میدانی عمل کن ولی مایۀ غصه مادرم نباشم.
شهید با برادر بزرگش امیر پورمعصومی در جبهه ها بوده و بعد از شهادت برادرش دوباره تصمیم میگیرد به جبهه برود ولی با مخالفت پدر و مادرش روبرو میشود و مانع رفتن او به جبهه میشوند. او یکی، دو روز قبل از شهادتش خوابی دید و به من گفت: مادر دیشب خواب دیدم که تابوتی برای من آوردند و مرا در آن گذاشتند و به طرف حرم بردند و طواف دادند. دو آقایی با لباسهای زیبا و روئی خندان آمدند و مرا به همراه برادرم امیر در آغوش گرفتند و بردند و درست فردای همان روز، او به شهادت رسید. در حالی که مشغول بازی کردن با دوستانش جلوی مسجد بودند، هواپیمای عراقی از بالای سر آنها را مورد گلوله قرار داد و تیربارانشان کردند و همۀ بچّهها را به شهادت رساندند. همیشه میگفت: مادر شما گذاشتید من به آرزویم برسم و در جبهه بمانم و شهید شوم.