شهید علی اکبر آخوندی و خاطراتش
این شهید نمونه نداشت و در این روستا یگانه و تک بود. نمیدانم این شهید چرا اینطور شده بود، رفتار و حرکات این فرزند همه عجیب بود. خدا او را اینطور کرده بود. الحمد لله به راه خدا رفت و ما خوشحالیم. مقام پیدا کرد و باعث افتخار ما شد. مدرسۀ این روستا هم به نام این شهید نامگذاری شده است. ان شاء الله دانش آموزان این مدرسه دنبالرو و پیرو این شهید شجاع باشند. این شهید خیلی خوش رفتار و خوش کردار بود. مهربان و با کمالات بود. اهل نماز و مذهب بود. قرار بود دختری را به همسری بگیرد که خداوند به او مهلت نداد و او را به پیش خودش فراخواند. خیلی شجاع بود و با شجاعت در جبهههای جنگ شرکت کرد. از آن زمان که خود را شناخت وارد برنامههای انقلاب بود و با انقلاب حرکت میکرد. خیلی احترام ما را نگه میداشت. یک بار ما را ناراحت نکرد.
ـ مادر! کسی که به جبهه و جنگ میرود نباید امید و آرزو داشته باشد
یک بار که داشت به منطقه میرفت به علی اکبر گفتم: مادرم! تو برو برگرد من هم این اتاق را برایتان مرتّب و سفید میکنم و فرش برایت میخرم و منتظر میشوم پس از آمدنت تا برایت دختری را به همسری انتخاب کنم تا زندگی آیندهات را به خوبی و خوشی شروع کنی. گفت: مادر! فکر میکنی من میروم تا برگردم؟ کسی که به جنگ میرود برنمیگردد. آرزو نباید داشته باشد. ما افتخار میکنیم که در جبهه شهید شویم. مادر شما هم به این شهادت افتخار کن!
ـ خواهرم! نترس! من همیشه در کنار شما هستم!
علی اکبر پس از شهادت به خواب خواهرش آمده بود. آخر او چند بار مرتّب به من میگفت: مادر وقتی من شبها میخوابم ترس وجود مرا فرا میگیرد و خیلی نگران هستم. در آن شب که خواهرش خواب علی اکبر را دیده بود، علی اکبر به او گفته بود: خواهرم اصلا نترس و نگران نباش! هر شب که شما میخوابید سر من کنار سر شما روی بالش قرار دارد. علی اکبر با یک اسب زیبای سرخ مو به بخواب خواهرش آمده بود و از آن روز به بعد دیگر خواهر علی اکبر هیچ شبی را با ترس به خواب نرفت.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم