خلاصه اي از زندگينامه شهيد اكبر يزدي
بسمه تعالي
شهيد اكبر يزدي در سال 1334 در حاجي آباد قم بدنيا آمد و دوران تحصيلات ابتدائيش را در همان روستا بود.
در سن 11 سالگي پدرش را از دست داده و خانواده ايشان به قم مهاجرت مي كنند بعد از اين اكبر در خانه مستاجري با خانواده رشد ميكند.
بعد از آن ، روزها به شاگردي در چاپخانه و شبها به درس ادامه مي دهد اين كار 3 سال طول مي كشد سپس به كارخانه ايران مرينوس رفته و حدود 3 سال هم آنجا مشغول بودند و شبانه تا كلاس هشتم خواند.
سپس به سربازي رفت و قسمتي از اين دو سال را در آبادان و بعد هم در بندر انزلي گذراند، بعد از سربازي دو مرتبه هم دركارخانه ايران مرينوس مشغول شد كه كم كم تظاهرات و انقلاب شروع شد.
در اين موقعيت بودكه وي كارش را رها كرد و به دنبال تظاهرات بود. او در كارخانه عكس شاه خائن را شكسته و به جاي آن عكس امام را مي زند، يك روز در تظاهرات در مدرسه خان او را گرفته و كتك مفصلي به اورده بودند و مي خواسته بودند كه او را ببرند كه او فرار مي كند.
يك شب در تظاهرات موتورش را گرفته و خرد كرده بودند و او را هم كتك زده بودند، به اوگفته بودند كه جاويد شاه بگويد بعد به خانه آمده و به مادرش مي گويد كه برو از روحاني محل بپرس بين من از ترس جاويد شاه گفتم حالا بايد چه كار كنم. روزي هم دستگير مي شود و به زندان مي افتد. اكبر فعالانه در جريان تظاهرات بوده و در كميته استقبال از امام هم بودند. بعد از پيروزي دركميته ها فعاليت داشت تا به عضويت سپاه درآمد در اين موقع از طرف مادر به او پيشنهاد ازدواج مي شود البته قبلاً عقد كرده بود، در جواب مادر مي گويد من ماندنم معلوم نيست، زن مي آوري براي خودت بياور.
حتي بعد از ازدواج زياد به زن و زندگي دلبستگي نداشت و همسرش دختردائيش مي باشد، در اين موقع جريان سنندج و جنگ با ضدانقلاب شروع مي شود، اكبر مي خواهد روانه سنندج شود، مادر مي گويد آخر تو زن و بچه داري. اكبر در جواب مي گويد: خداي زن و بچه من بزرگ است نمي توانم بنشينم كه دشمن به كشور اسلامي حمله كند.
بدين طريق داوطلبانه عازم جبهه مي شود، هميشه ذكر وكارش سپاه و جنگ بود. در سپاه كه بود همسايه ها به من مي گفتند حقوقش كم است كه مرا اكبر دلداري مي داد و مي گفت : مگر آدم براي پول جائي مي رود.
بدين طريق عازم شد و از پيشتازان شكستن محاصره ابادان بود كه درآنجا به شهادت مي رسد. خبر شهادتش را راديو اعلام كرد، وقتي خبر شهادتش را شنيدم گفتم اين امانتي بود دست ما كه خدا داده بود و گرفت، و اين سعادتي بود براي او و افتخاري براي ما. من خودم هم حاضرم بروم درجبهه و به پاسدارها آب بدهم كسي از گير مردن نمي تواند فرار كند.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم