شهید حسین تراب؛ کلامی جز حقیقت را به زبان نمی آورد
عنوان خاطره: شمع وجود مادر!
به دیدار مادر شهید حسین تراب رفته و از ایشان خواستم تا درباره خصوصیات و اخلاقیات فرزندشان برایمان بگویند و ایشان در جواب این سوال اینگونه توضیح دادند که: ایشان فردی بودند بسیار خوب. خوب برخورد و خوش اخلاق. با تمام اهل منزل حتی با خواهرهایش با نیکو و خوبی رفتار میکرد و همیشه برای ایشان یک راهنمای خوب و یک رازدار وفادار بود. خودش نیز در مقابل مشکلات و سختیها صبر و متانت بالایی داشت و همیشه نیز مرا به صبر داشتن در مقابل مشکلات دعوت میکرد. با من نیز ایشان با اخلاق ویژهای برخورد میکرد. هیچگاه رفتار نامناسبی را از خود نشان نمیداد که به قول خودش شایسته ارائه در مقابل مادر باشد. همیشه به من میگفت: « مادر. من دوست دارم که چون یک پروانه که به دور شمع میگردد، به دور شما بگردم و بر کف پاهایتان بوسه بزنم. » و واقعاً ایشان این حرفها را از ته قلبش میگفت و اگر مانع ایشان نمیشدم به راستی این کارها را انجام میدادند.
ـ زیارت:
علاقه خاصی به زیارت ائمه اطهار داشت و مرتب به زیارت حضرت معصومه (س) و مسجد مقدس جمکران میرفت. خصوصاً زیارت مسجد مقدس جمکران را از یاد نمیبرد. در هفته 2 بار (4شنبه و جمعه) به جمکران میرفت. آنقدر ایشان مومن و متعهد به موازین دینی بودند که هیچ گاه به یاد ندارم در دوران عمر، ایشان کاری را که خدا دوست نداشته و آن را منع کرده است را انجام داده باشد. به خواندن نمازهای اول وقت همیشه همت میگماشت. به همان اندازه نیز به روزه گرفتن میپرداخت. در عوض در تمام طول عمر کوتاه اما پر برکت خویش از یک چیز، تنها از یک چیز نفرت داشت و آن دروغ گفتن بود. تحت هیچ شرایطی کلامی جز حقیقت را به زبان نمیآورد.
ـ وداع آخر
ایشان در ادامه درباره آخرین روزی که فرزندشان را دیدهاند اینگونه گفتند که: آخرین روز هنگامی که ایشان قصد رفتن را داشتند به من گفتند که: « مادر جان شما هنوز از ته دلتان از من و زندگی من دست برنداشتهاید. به همین دلیل طاقت جدایی از من را ندارید.» من در جواب به ایشان گفتم: که من طاقت جدایی از شما و دل کندن و خداحافظی کردن با شما را ندارم. که ایشان اینگونه جواب دادند که من آن روز با این حرف ایشان آخرین خداحافظی را با ایشان کردم. اگر شما اینگونه راضی هستید باشد. من دیگر به جبهه نخواهم رفت. من نمیتوانم در حالی که شما راضی به جنگیدن و شهید شدن من نیستید به منطقه بروم. ولی به خانه هم نخواهم آمد. زیرا طاقت اینکه در خانه بمانم در حالی که دین و کشورم در خطر است و دوستانم در زیر گلولههای پی در پی در حال دفاع هستند ساکت بمانم. من به کوهها پناه میبرم و همانجا خواهم ماند. ایشان همیشه در فکر جلب رضایت من بودند و هیچ گاه کاری را به من نمیسپردند. زمانی که ایشان از منطقه باز میگشتند حتی لباسهایش را هم خودش با دستهای خودش میشست و نمیگذاشت لباسهایش بماند. مبادا من آنها را بشویم. روحش شاد.
ـ خصوصیات
به دیدار پدر شهید حسین تراب رفتیم و از ایشان خواستیم تا درباره خصوصیات فرزندشان برایمان بگویند ایشان نیز درباره خصوصیات فرزندشان اینگونه گفتند که: ایشان فردی بودند با اخلاقی نیکو و پسندیده. اهل خدا و دین بودند خیلی متدین بود. به نماز خویش اهمیت میداد. از لحاظی هم دارای طبعی شوخ و شاد بود. از لحاظ جسمی بچهای بود چالاک و زرنگ. خیلی هم به خواندن کتاب علاقه نشان میداد و اکثر اوقات خود را صرف خواندن کتاب، آن هم کتابهای منتشر شده در دوران قدیمی و یا کتبهای اساتیدی چون آیت الله دستغیب، صدوقی و مطهری. به ورزش نیز علاقهای وافر داشت و عضو تیم فوتبال بود. آنقدر فوتبال را دوست داشت که وقتی به جبهه رفته بود با وسایل خودش یک توپ هم به منطقه برده بود و آنجا یک تیم فوتبال تشکیل داده بود.
ـ گروه 17 نفری
در ادامه از پدر شهید تراب درباره آخرین روزی که فرزندشان به منطقه رفتند سوال کردیم و ایشان گفتند: آخرین روز زمانی بود که آقای محسن قرائتی به قم آمده بودند و قصد داشتند برای شکست حصر خرمشهر 500 نفر از نیروها را با خود ببرند. مدتی نیروها در منطقه بودند و چون قرار بود عملیات انجام بشود به نیروها مرخصی دادند ولی حسین اعلام میکند که این مرخصی را باید به افراد متاهل داد و ایشان در منطقه میماند بعد هم تعداد دیگری از افراد میمانند که روی هم 17 نفر میشوند و از دسته دیگر هم تعدادی میمانند تا در عملیات شرکت کنند این 17 نفر به فرماندهی حسین جزو گروههای چریکی بودند به همین خاطر روزها استراحت کرده و شبها حرکت میکردند و در طول مسیر به پاکسازی سنگرهای عراقیها اقدام میکردند، هر چه عراقیها تلاش کردند تا بتوانند ایشان را مهار بکنند موفق نمیشوند. به همین دلیل به وسیله هلیکوپتر ایشان را محاصره کرده و مورد هدف قرار میدهند. و بعد از 6 روز جنازه ایشان را به عقب بازمیگردانند.
ـ در پایان از ایشان پرسیدیم آیا خوابی از ایشان به یاد دارید تا برایمان تعریف کنید و ایشان گفتند: من هرگاه حاجتی داشته باشم 2 رکعت نماز خوانده و به نیت حسین به خواب میروم و ایشان را در خواب دیده و به حاجت خود میرسم. یکبار زمانی که به مکه رفته بودم شب را توانستم در مدینه بمانم یک لحظه به خواب رفتم و دیدم که دارم به سمت آسمان بالا میروم آنقدر بالا رفتم که به ستارگان رسیدم. دیدم که حسین با چهرهای که در سن 15 سالگی داشت به طرف من پائین آمده در حالی که یک لباس سرمهای رنگ را که خودم برایش خریده بودم را به تن داشت. به من که رسید مانع من شد و به من گفت: « پدر جان دیگر کافی است. تا همین مقدار که بالا آمدهاید کافی است و دیگر بالا نیایید». و مرا به سمت زمین بازگرداند و من بیدار شدم.
ـ جان فدا...
از خانم قاسمیان درباره زمانی پرسیدیم که فرزندشان قصد رفتن به منطقه را داشتند و از ایشان رضایت گرفتند و ایشان گفتند که: زمانی که ایشان قصد اعزام به منطقه را داشتند من خودم با آنکه تنها فرزند پسر من بودند ولی راضی به رفتن ایشان بودم و همیشه میگفتم که: هزاران جوان چون فرزند من فدای علی اکبر (ع) امام حسین (ع) بشوند مگر ارزش جان فرزند من بالاتر و عزیزتر از جان عزیزان امام حسین (ع) بوده است.» حسین خودش نیز علاقه عجیبی به رفتن داشت. میگفت: « دوست دارم تا جانم را فدای دین و کشورم بکنم. وظیفه ماست تا به دستور اماممان از ارزشهایمان دفاع کنیم.»
ـ نگرانی پدر
در دوران انقلاب نیز به دنبال فعالیت بر ضد رژیم بود و در پخش عکس و اعلامیههای امام و تظاهراتها شرکت داشت و شبها نیمههای شب به خانه میآمد. یکبار که من خیلی نگران ایشان شده بودم وقتی که به خانه آمد و به خواب رفت لباسهای ایشان را جستجو کردم و به جای اینکه مثل اکثر بچهها چیزهایی ناجور در جیب ایشان پیدا کنم یک اعلامیه در جیب ایشان دیدم که دستوری از امام پشت آن نوشته شده بود.
از آقای تراب درباره نحوه رضایت خانواده برای رفتن فرزندشان به منطقه سوال کردیم و ایشان گفتند که: با آنکه ایشان تنها فرزند پسر خانواده بود ولی ما مخالفتی با رفتن ایشان نداشتیم. زیرا میدانستیم که مملکت ما در خطر است و از طرفی هم امر امام خمینی (ره) بود. ایشان خودش هم علاقه زیادی به رفتن داشت.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم