شهید ابوالفضل پورجهان؛ فداکاری نوجوان
اخلاقش خیلی خوب بود. دفعههای اول که رفته بودند جبهه، مادر به برادرم گفت ابوالفضل چقدر ضعیف و لاغر شدهاید و میگفت مادر این چه حرفی است که میزنی و شغل پسرم نقاشی ماشین بود. و برادر من وقتی که کوچک بود، ترس در وجودش بود وقتی که کوچک بود و میخواست توی حیاط برود انگار ترس داشت و میخواست برود جبهه و ما میگفتیم ابوالفضل تیر اول و دوم را بزنند تو فرار میکنی و میآیی. و به خواهرش گفت خواهر جان میرویم و راه کربلا را باز میکنیم، تا شما به کربلا بروید و برادرم ترس را از خودش دور کرد و رفت جبهه برای جنگ با دشمنش تا پیروز شوند و تا راه کربلا را باز کنند. مادرش میگفت یک روز که در باغ ملی بودیم سر قبر پسرم و آن قدر گریه کردم که چرا پسرم به خوابم نمیآید و یک پاسدار آمد و گفت خانم چقدر گریه میکنی گفتم پسرم شهید شده دوست دارم خوابش را ببینم و به من گفت: پسرت در خانه کجا میخوابید؟ شما سر جای پسرت بخواب و امامها را قسم بده که خوابش را ببینی. و این کار را کردم و شب بعدش خواب پسرم را دیدم.
ـ یک روز در خانه بود و داشت پنکه خانه را رنگ میزد گفت ان شاءالله که من بروم جبهه میبینی چه کار میکنم و مادر ترسید و گفت نمیخواهد بروی، میروی شهید میشوی. و گفت: نه من میروم و میبینی چه کار میکنیم، راه کربلا را باز میکنیم مادر جان.
ـ خواهرش میگفت در خواب نشانههایی از پرواز دیدم که اشارهای به شهادت برادرم بود.
ـ برادرم رفته بود عکس انداخته بود، گفتم برادر جان چقدر عکست قشنگ و زیبا افتاده است، گفت به خاطر این است که قرار است در حجلهام بگذارید.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم