شهید حسین افسر و ارداتش به امام حسین (ع)
شبها می رفت بالای بام از راه دور به امام حسین (ع) سلام می داد. توجه به اقوام و دوستان از خصوصیات بارزش بود. کشاورزی می کرد تا نان حلال برای شش بچه قد و نیم قدش درآورد و به همان نانی که با زحمت به دست می آورد قانع بود. به سخنرانی های آقای امام خمینی خیلی علاقه داشت. در هر سخنرانی که شرکت می کرد، می آمد برای همسرش مو به مو تعریف می کرد.
آن روز هم خسته از سر زمین آمده بود. برای انجام کار بیرون رفت ولی سریع برگشت. وسایلی که در دست داشت را زمین گذاشت و خواست دوباره برود. همسرش با عجله دوید و پرسید: کجا؟ گفت: امام را بردند می روم ببینم چه خبر است. برعکس همیشه رفتنش طول کشید. خانواده اش آرام و قرار نداشتند. حسابی دلواپس بودند. هر کجا، هر کسی می گفتند می رفتند و جست و جو می کردند البته خیلی مخفیانه. تا اینکه خبر آوردند در درگیری کوچه آبشار تیر خورده.
می گفتند شهید و زخمی را با هم جمع کردند و با ماشین بردند مسگرآباد تهران و در یک گور دسته جمعی دفن کردند. حسین مرد خدا بود. با خاک آشنا بود و در آن سوی مرزهای خاکی با آسمانیان همراز شد. خانواده نه تنها حق عزداری نداشتند، بلکه ماموران آمدند و پول تیری که پهن دست سینه اش را با خونش آبیاری کرده بود، گرفتند.
منبع: کتاب شهید اول