خاطرات مادر شهید محمدرضا آقاجانی زاده
عاشق شهادت و جبهه بود. وقتی قم میرسید 3 روز میایستاد و میرفت. 40 روز بود از او خبر نداشتیم. چون خرمشهر حمله تن به تن بود به پدرش گفتم شاید نتوانسته خبری بدهد. تا ینکه بعد از 40 روز نامه نوشت من خوب هستم و سالم هستم. یک هفته بعد خودش آمد و گفت دوستم شهید شده است.
وقتی مرخصی میآمد خیلی از جبهه خاطره تعریف نمیکرد. یک عکس با لباس پاسداری انداخته بود و گفت مادر شهید شدم این عکس را بگذار برای حجله. ماه رمضان بود و موقع افطار. میخواستیم افطار کنیم رفتم پسرم را صدا کنم برای افطاری که زنگ خانه را زدند و شوهرم در را باز کرد جوانی دست شوهرم را کشید و رفتند بیرون حدود نیم ساعت صحبت کردند. پسرم در سردخانه بود و من نمیدانستم. از شوهرم پرسید چه کسی بود و چه کار داشت؟ گفت: محمّد تیر خورده است و من دارم بیمارستان میروم. رفت بیمارستان و تا صبح نیامد.
اخلاق پسرم خیلی خوب بود و دیگران را نصیحت میکرد. همیشه میگفت من شهید میشوم و خواهرانش میگفتند این قدر نگو من شهید میشوم و آخر هم شهید شد. شوهر خواهرش فوت کرده بود و دائما به خواهرش کمک میکرد و به بچههای خواهرش میگفت خیال کنید من پدرتان هستم. در تظاهرات شرکت میکرد و جیبهایش را پر از سنگ میکرد به او میگفتم آخر با این کارهایت شهید میشوی. میگفت چه بهتر که آدم شهید بشود.
رفته بودیم تشییع جنازه دوستش وقتی برگشتیم شروع کرد به خواندن نهج البلاغه و گفت مادر من میخوانم شما گوش بدهید ببینید چه نوشته شده است. پرسید مادر تشییع جنازه دوستم شلوغ بود؟ گفتم: بله. گفت: بخاطر این شلوغ بود که شهید شده است اگر من هم شهید شدم شما ناراحت نباشید.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم