خاطرات همسر شهید حسن حاج زمانی
بسمه تعالی
شهید حسن حاج زمانی قبل از اینکه به جبهه بروند در یک پاساژ مغازه کفاشی داشتند در درون پاساژ و در واقع ایشان نمایندۀ پاساژ بودند و دیگران و مغازهدارها همه به ایشان احترام میگذاشتند و قبولشان داشتند. مثلا هر موقع در پاساژ به چیزی احتیاج داشتند یا از جایی کمک میخواستند مثلا گونی میخواستند یا شامپو، صابون یا هر چیز دیگری، ایشان به مغازهدارهای پاساژ میگفتند و همه آنها، این لوازم را مهیّا میکردند و کمک میکردند. ایشان غیر از کار کفارشی در جهاد سازندگی هم به صورت مخفیانه کار میکردند که ما بعدها فهمیدیم.
خواهرزاده ایشان کنار او در کفاشی کار میکردند یعنی شاگرد ایشان بودند که به من میگفت زن دایی تو دایی را نشناختی. او به صورت مخفیانه با جهاد همکاری میکرده. صبح تا شب در جهاد سازندگی مشغول بوده و شب میآمد به کار کفاشی میرسید و وقتی که من به او اعتراض میکردم به من میگفت: تو کاری نداشته باش تو کارت را بکن و مزدت را بگیر و اگر هم بفهمم که به کسی چیزی گفتی من میدانم با تو و خلاصه به این صورت در جهاد سازندگی مشغول بودند.
وقتی که ایشان به شهادت رسیدند از طرف جهاد سازندگی به ما خیلی سر میزدند و رسیدگی میکردند و به ما میگفتند که خانم شما فکر میکنید ما به خاطر بیست و پنج روزی که ایشان جبهه بودند سراغ شما میآییم و به شما سر میزنیم، نه این طور نیست ایشان خیلی وقت بود که در جهاد سازندگی با ما همکاری داشتند و حتی میشد گفت از زمان بدو کار جهاد سازندگی در اصفهان ایشان به صورت فی سبیل الله با ما همکاری داشتند و به ما گفته بودند که دوست ندارم کسی خبردار شود، حتی خانوادهام، تا زمانی که زنده هستم نباید بدانند. در زمینه فعالیتهای انقلابی هم ایشان خیلی فعال بودند و در تمام راهپیماییها شرکت میکردند و تنها یک راهپیمایی بود که ایشان نرفت و آن، روزی بود که به شدّت تب و لرز کرده بود و نمیتوانست از جایش بلند بشود و به خاطر همین هم خیلی ناراحت بود که نتوانسته بود که در راهپیمایی شرکت کند و همین طور در نماز جمعهها همیشه شرکت میکرد. زمان آزادسازی خرمشهر ایشان خیلی خوشحال بودند که شیرینی خریدند و به من گفتند که بین همسایهها تقسیم کن و میان همسایهها یکی از دوستانش بود که با ایشان بودند و در هیأتها و در جبهه، که سه روز بود شهید شده بودند و من گفتم که خجالت میکشم شیرینی در خانۀ ایشان ببرم، ولی او گفت که نه شیرینی را ببر، آنها خوشحال میشوند چون شهید آنها هم در آزادی خرمشهر سهیم بود. ایشان زمان قبل از جنگ یکی دو بار تا پای مرگ رفته بودند امّا قسمت نبوده که عمرشان تمام بشود و به عبارتی ایشان واقعا لیاقت شهادت را داشتند و حتی بعضی وقتها به من ایشان میگفتم که من زودتر از تو میمیرم و بچههایم بیمادر میشوند. میگفت: پس تو رو خدا زودتر برایم برو خواستگاری تا یک سر و سامانی بگیرم بعد برو. و من میگفتم: عجب رویی داری به خدا.
ایشان یک روز داشتند توی جاده با موتور میآمدند که یک ماشین با سرعت زیاد به ایشان نزدیک میشده که ماشین هم از این ماشینهای باری بوده که حالا نمیدانم سرپیچ بوده و چطور میشود این موتورش تماما میرود زیر ماشین باری و خودش چند متر آن طرفتر پرت میشود ولی هیچ طوریش نشده بود وقتی که خانه آمد، من به ایشان گفتم که موتورت کجاست؟ گفت: خراب بود گذاشتمش مکانیکی و بعد گفت که کیفم را آن جا، جا گذاشتم و رفت آنجا و موتورش را آورد.
یکی از همسایههای خواهر شهید وضع مالی خوبی نداشتند و دخترش قرار بود که ازدواج کند و پدر نداشت. همسایه به خواهر شهید گفته بود که شما که برادرت کار خیر میکند ببین میتوانی با او صحبت کنی یک کاری برای دختر من انجام بدهد تا بتواند جهیزیهاش را جور کنم. ایشان آمده بودند و از تمام کسانی که میشناختند و خیّر بودند کمک میگیرند و به نحوی جهیزیه دختر را جور میکنند که حتی یک دختری که پدر داشت نمیتوانست همچین جهیزیهای بخرد و فقط یک گاز کم داشت که خودش میخرد و جهزیهاش را تمام و کمال برای دختر جور میکند.