مهر و ماه!
بسم رب الشهداء
خصوصیات
ایشان فردی بودند که به راستی دارای صفات عالی و برتری چه در اخلاق و رفتار و چه در دین و ایمان بودند. احترام گذاشتن به همه بدون توجه به سن و سال و یا موقعیت اجتماعی ایشان از خصیصه های اخلاقی فرزندم بود. در برخورد با هر شخصی می کوشید ارتباط کلامی خوب و مناسب با ایشان را به کار بگیرد. با افراد بزرگ با زبان خودشان و با کودکان نیز به زبان خودشان صحبت می کرد. احترام گذاردن به افراد فامیل جزء دیگری از خصوصیات ایشان بود و همیشه در همه حال از حال و احوال ایشان با خبر می شدند. حتی زمانی هم که در جبهه بودند همیشه از حال ایشان جویا بودند و وقتی به خانه می آمدند به ایشان سرزده و با آنها دیدار می کردند.
دوستی با همه
ایشان جدا احترامی که در خانه برای همه افراد چه بزرگ و چه کوچک ، خصوصاً برای من قائل بودند . با پدرشان رابطه ای جدای از رابطه پدر و فرزندی داشتند. آن قدر با پدر خویش دوست و صمیمی بودند که باعث تعجب دیگران می شد . همیشه مواظب برادران کوچک تر از خودش نیز بود و برایشان هر چه را که لازم می دانست فراهم می کرد و می گفت که باید مواظب ایشان بود. رفتار منصور جدای از همه هم سالانش بود . با آنکه نوجوانی بیش نبود اما همیشه جلوتر از سن خود فکر کرده و عمل می کرد.
در دین و ایمان هم ایشان را نمی توان توصیف کرد. مرتب برای خواندن نمازهای اول وقت خود به مسجد می رفتند و حتی با آنکه سن کمی داشتند روضه نیز می گرفتند. ارادت خاص ایشان به ائمه اطهار نیز که جای خود را داشت.
مهر و ماه
در دوران انقلاب ایشان بچه کوچک بودند اما با این وجود در پخش اعلامیه های امام خمینی (ره) با بقیه افراد همکاری می کردند. زمانی هم که ایشان می خواستند به منطقه بروند این موضوع را با من در میان گذاشتند و من ایشان را تشویق به رفتن کردم. اما با پدرش صحبت نکرد. آنهم به این دلیل که می گفت : می ترسم به خاطر علاقه ای که پدر به من دارد نگذارد من به منطقه بروم من هم دوست ندارم باعث ناراحتی پدرم شوم. از طرفی این امر اماممان است. ایشان ولی فقیه ما هستند و اطاعت اوامر ایشان بر همه ما واجب است.
من نیز ایشان را تشویق کردم که بدون اطلاع پدرش به منطقه برود. آن موقع ایشان با قطار عازم تهران شدند تا از آنجا به سمت منطقه بروند ولی به من گفتند که شما از این جریان چیزی به پدر نگویید. ان شاءالله بعد از آنکه به سمت تهران حرکت کردم خودم به پدر اطلاع خواهم داد. ایشان وقتی به تهران رسیدند نامه ای را برای پدرش فرستاده و در آن دلیل رفتن خود را توضیح داده بودند و در آن از پدر خود به علت دروغ خود عذرخواهی کرده بود و از پدرش خواسته بود تا او را حلال بکند. ایشان علاقه خاصی به رفتن به منطقه داشت حتی زمانی که برای بار اول به منطقه رفت هنوز دست آسیب دیده اش که شکسته بود خوب نشده بود ولی باز هم با شور و اشتیاق به منطقه رفتند در تمام مدت ایشان در منطقه می ماند و وقتی برای مرخصی به خانه می آمد تنها نبود زیرا تکه ای ترکش را نیز با خود به یادگار می آورد. بعدهم تنها 1 هفته در قم می ماندند و سریع باز می گشتند گویی این 1 هفته برایشان 1 ماه سپری می شد.
صبور باشید
آن روز، روز رفتن به جبهه، طور خاصی رفتار می کرد گویی خوب می دانست که بار آخری می باشد که ما را ملاقات می کند. خلاصه بعد از مدتی مکث و خداحافظی عجیبی که با همه ما کرد گفت : که شما را به خدا می سپارم و برادران و خواهرم را نیز به شما و پدر . صبر داشته باشید. یادتان باشد که در شهادت من لباس مشکی به تن نکنید و آن وقت از ما جدا شده و رفت .
سم مار یا گلوله اسلحه؟
یک شب درعالم رویا دیدم که ماری از پشت سر به سمت من آمده و به ناگهان از پشت کتف مرا نیش زد. آن مار گویی هم مار بود هم نبود زیرا وقتی به آن نگاه می کردی به ظاهر شکل یک اسلحه می شد. من دست دراز کرده و سر مار را به دست گرفته آن را از خود دور کردم ولی مار دوباره از دست من فرار کرده و جای دیگری از بدنم را نیش زد. این کار چند بار تکرار شد. به ناگاه من در خواب از شدت سم آن حیوان تغییر رنگ داده و سیاه و کدر شدم یا این وضعیت بود که از حالت عادی خارج شدم. اما در یک لحظه همانند یک چراغ که روشن شده و نور پخش می کند من هم رنگ پوست بدنم تغییر کرده و به حالت اولیه خود بازگشت و دیگر اثری از ناراحتی در من باقی نماند. بعد از آن خواب زمان کمی گذشت که خبر شهادت ایشان را برایمان آوردند. ( روحشان شاد)
راوی: مادر شهید
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم