معرفی کتاب/ «مرد سلول شماره ۵»
به گزارش نوید شاهد استان قم، کتاب «مرد سلول شماره ۵» از مجموعه کتاب های قهرمانان انقلاب است.
این کتاب در برگیرنده روایت زندگی و خاطرات، از حماسه و دلاوری از دکتر «علی شریعتی» است که در پایداری جمهوری اسلامی آزادانه مقاومت کرده است.
کتاب «مرد سلول شماره ۵» به قلم مصطفی رحیمی، در 136 صفحه گردآوری و در سال 1388، توسط انتشارات سوره مهر، وابسته به حوزه هنری منتشر شده است. در ادامه قسمت هایی از این کتاب را می خوانید.
در صفحه نهم و دهم این کتاب آمده است
موزه حوالی میدان امام خمینی بود اتوبوس ها داخل یکی از خیابانهای فرعی نگه داشتند آقای ندایی معلم پرورشی اولین کسی بود که از اتوبوس پیاده شد و بعد باد صدای بلند از بچه ها خواست که در دو صف نظم بگیرند ندایی آدم بدی نبود اما خیلی دوست داشت دیگران از دستور هایش اطاعت کنند؛
روبروی در ورودی موزه ندایی رو به بچه ها کرد و گفت: اینجا قبل از انقلاب زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بوده، خیلی از شخصیتهای سیاسی و فرهنگی ما در این محل زندانی و شکنجه شده اند؛ از اونها هم توی دخمه های همین ساختمان به شهادت رسیدند، سعی کنید یکی دو ساعتی را که اینجا هستید حواس پرتی نکنید و چیزهایی را که میبینید و میشنوید با دقت به خاطر بسپارید تا بدونید این انقلاب با چه خون جگر هایی به ثمر رسیده است.
از یک در آهنی کوچک وارد موزه شدیم سمت چپ یک باجه نگهبانی بود، دایی رفت داخل باجه و با نشان دادن برگه بازدید اجازه ورود مان را گرفت.
در صفحه سی و یکم کتاب «مرد سلول شماره ۵» آمده است
وقتی درب سلول را باز کردم، دکتر ایستاده بود، برای این که کمتر عذاب بکشم خودش چشم بند ۶ را زد و بعد دست هایش را جلو آورد تا به او دستبند بزنم؛ زدم و گفتم: ببخشید من مجبورم تقصیر تو نیست، از این به بعد این غذای هر روز منه این یکی رو مجبورم تا ته بخورم.
وارد اتاق بازجویی شدیم، دست های دکتر را باز کردم، خواستم چشم بندش را بردارم که آرش صدا زد ولش کن برو بیرون آمدم، بیرون بازجو ها موقع شکنجه در اتاق ها را باز می گذاشتند تا فریاد شکنجه شده ها بقیه زندانی ها را بترساند؛
آرش دست دکتر را گرفت و با تمسخر گفت: جناب دکتر علی شریعتی اجازه میدید درس امروز رو شروع کنیم؟ بعد دکتر روی تخت فلزی خواب آن از ته دل آرزو کردم که کاش به جای او ضربه های شلاق را تحمل می کردم.
شلاق ها و ناسزا ها شروع شد شما را شلاق ها از ۲۰ گذشته بود که صدای ناله دکتر به گوشم رسید داشتم دیوونه می شدم از یک طرف دوست داشتم بمانم تا بدانم بر او چه میگذرد، از طرف دیگر می ترسیدم که آرش برای ادامه شکنجه از من کمک بگیرد؛
همانجا این جمله دکتر از ذهنم گذشت، خدایا توبه من چگونه زیستن را بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت.
در صفحه شصتم می خوانید
افسر کاغذ ها را گرفت سینه صاف کرد و گفت: یه فرصت بهتون میدم که از این جهنم خلاص بشین این کاغذها را می گیرید و توبه نامه بنویسید.
از اعلا حضرت خواهش کنید که شما را عفو بفرماید.
اگر شانس بیارید و زنده از اینجا بیرون برید، من نیم ساعت دیگه برمیگردم؛ اگر بیام و ببینم برگه کسی سفید مونده همین جا اعلام میکنم.
بعد کاغذها را به درجه دار داد و از سالن خارج شد و بعد با صدای بلند گفت: به خانواده هاتون رحم کنید، حماقت نکنید. الان مرگ و زندگی شما دست خودتونه. چهار کلمه بنویسید غلط کردم و خودتون رو خلاص کنید.
علی که حوصله اش از این بازی سر رفته بود، کاغذ و قلم اش را روی زمین انداخت؛ محمدتقی آرام از او خواست که مواظب رفتارش باشد، درجه دار به علی نزدیک شد، کاغذ و قلم را از روی زمین برداشت و آن را به علی برگرداند و گفت: این بار را ندید میگیرم، اینقدر خریت نکن؛
علی لبخند زد و گفت: من کاری نکردم که بخاطرش توبه نامه بنویسم؛ این بار کاغذ و قلم را با غیظ به گوشه پرتاب کرد. درجه دار کمی عقب رفت و بعد با عصبانیت از سالن خارج شد؛ مرادی از فرصت استفاده کرد، آقای شریعتی این جور برخوردها کارمون رو مشکل می کنه، من به خاطر زنده بودن تن به هر ذلتی نمیدهم.
هنوز حرفش تمام نشده بود که افسر وارد سالن شد، درجه دار جلو خودش را به علی رساند؛ قربان این مرتیکه بود! افسر سرجایش ایستاد، لبخند تلخی زد و گفت: باریکلا بیا جلو ببینم قهرمان جوان.