شهیدی که مقام دنیایی را بیارزش میدانست
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید ابراهیم ابراهیمی ترک فرزند اسدالله در سال 1335 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود.
او در تاریخ یازدهم اردیبهشت ماه 1359 در منطقه قصر شیرین سنندج بر اثر اصابت تیر و ترکش به مقام شامخ شهادت نائل آمد.
خاطرهای از شهید جواد بهبود زاده، همرزم شهید ابراهیمی ترک چند شب قبل از شهادتش را می خوانید.
خادم انقلاب
شهید بزرگوار ابراهیم ابراهیمی، جوانی پاک و بیآلایش، مخلص و بیریا و اهل دل و بسیار دوست داشتنی بود.
در مدتی که در شهرستان یزد در خدمت این سردار رشید اسلام بودم، گفتارهای ماندنی و اعمال پاک و خالص فراوانی از این جوان عزیز مشاهده کردم و به یاد و خاطره خویش سپردهام که هیچگاه از ذهن من خارج نمیشوند.
ایام با طراوت و زیبای بهاری را به اتفاق دوستان و عاشقان ولایت و انقلاب در یزد سپری میکردیم.
در آن زمان « فروردین 59» شهید مهندس ابراهیم ابراهیمی فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد را برعهده داشت.
شخصاً بارها دیده بودم که ایشان نیمه شب در حال تهجد و شبزندهداری بود و آیات وحی الهی را قرائت مینمود و مانند ابر بهاری اشک میریخت؛ آن چنان با خلوص نیت و پاکی روح به عبادت با معبود میپرداخت که مرا منقلب میساخت و تحت تأثیر قرار میداد.
شهید ابراهیمی هیچگاه شخصیت والایش تحت تأثیر پُست و مقام فرماندهی سپاه و ریاست آن قرار نمیگرفت و همانند یک سرباز عادی در میان دیگر برادران سپاه بود.
در یکی از شبهای بهاری که همه برادران در آسایشگاه به استراحت میپرداختند از خواب برخاستم، تقریباً نیمه شب بود و سکوت همه جا را فرا گرفته بود، احساس کردم صدایی به گوش میرسد، آرام از تخت پایین آمدم و درب آسایشگاه را باز کردم و به بیرون خیره شدم، اصلاً باورم نمیشد، با دیدن آن صحنه نفسم در سینه حبس شد و بیصدا شروع به گریه کردن نمودم؛ بله! او کسی نبود جز شهید گرانقدر ابراهیمی«رحمه الله علیه» که در آن نیمه شب با وجود خستگی بسیار از کار روزانه و مأموریتهای مختلف در حال شستن و نظافت اتاقها، سالن و درب و دیوار بود.
با همان حالت گریه و با خجالت نزد ایشان رفتم و به او سلام کردم و سرم را پایین انداختم تا شرمنده روی با صفایش نشوم. ایشان با تبسمی دلنشین رو به من کرد و گفت: و علیکم السلام، چطوری فلانی!؟ زود بیدار شدی!؟ خبریه!؟ اگر برای نماز صبح بلند شدی هنوز اذان نگفتند، برو استراحت کن وفت نماز بیدارت میکنم!
دیگر قدرت ایستادن در آنجا را نداشتم از خجالت آرزو میکردم زمین دهان باز کند و مرا در خود فرو برد؛ زبانم قادر به تکلم نبود و فقط گریه میکردم و به صفای روح و خلوص و پاکی او قبطه میخوردم، به او نزدیکتر شدم، در کنارش نشستم و سعی کردم ظرف آب و دستمال را از او بگیرم. هرچه اصرار کردم ایشان نپذیرفت. به او گفتم: مهندس شما فرمانده سپاه هستید و مسئولیتهای متعددی دارید، به خدا قسم این کار وظیفه شما نیست؛
این مرکز نیروهای زیادی دارد، آخر چرا شما!؟ چرا به یکی از برادران امر نکردید تا این کار را انجام دهد!؟ ایشان با همان تبسم همیشگی به من گفت: من تنها و تنها یک خدمتگزارم و خادم انقلاب، اسلام و امام عزیز. فلانی! این را بدان همانطور که این ساختمان نیاز به حفظ و نگهداری دارد، انقلاب پر افتخار ما که از برکت خون شهیدان به دست آمده است نیاز به حفظ و نگهداری و پاسداری از ارزشهایش دارد و این امر بر همه مسلمانان و عاشقان ولایت و دوستداران انقلاب و امام«ره» واجب است.
«اللهمَ تقبَّل مِنّا إنَّکَ أنتَ السَمیعُ و العَلیم.»
امید است تمامی فرزندان انقلاب و عاشقان ولایت ادامه دهنده راه شهیدان و امام شهیدان و اطاعت از مقام ولایت را بر خود واجب بدانیم. انشاء الله.
خاطره مذکور از لسان مادر گرامی شهید ابراهیمی را می خوانید.
نور توسل
تقریباً چهل روز از شهادت فرزندم ابراهیم میگذشت، دلم بهانه او را کرده بود و دوری او دلتنگم کرده بود.
ذکر توسلی به اهل بیت عصمت و طهارت«علیهم السلام» پیدا کردم تا ان شاء الله ابراهیم را در خواب ببینم. در یکی از شبها در عالم خواب مشاهده کردم ابراهیم وارد خانه شد و به سمت اتاقی که من در آن نشسته بودم آمد.
لباس زیبایی بر تن داشت و چهرهاش همچون ماه شب چهاردهم میدرخشید و نورانی بود. وارد اتاق شد در حالی که تبسمی دلنشین بر لبانش جاری بود، سلام کرد و از احوال من جویا شد. به او سلام کردم و حالش را پرسیدم و از جا و مکانش سؤال کردم.
ابراهیم نزدیک من روی زمین به حالت دو زانو نشست و گفت: مادر جان به حمد الله حالم بسیار خوب است و هیچ مشکلی ندارم و در مکان بسیار خوبی سکونت دارم، آنگاه با انگشت سبابه دست راستش بر روی گلیم پهن شده کف اتاق نام مبارک پنج تن آل عبا و اسامی چهارده نور پاک عصمت و طهارت«علیهم السلام» را با خطی زیبا حک کرد.
اسامی چهارده معصوم«علیهم السلام» مانند خورشیدی میدرخشیدند. ابراهیم رو به من کرد و گفت: مادر جان هر زمان که دلت بهانه گرفت و دلتنگ شد روی این گلیم و در مقابل نام ائمه اطهار«علیهم السلام» بایست و دو رکعت نماز بخوان و توسل بجوی و قلبت را با یاد ائمه اطهار«علیهم السلام» جلا ببخش، که من هر چه دارم از عنایات این بزرگواران است.
تواضع یاران امام «ره»
شهید بزرگوار در زمانی که در قم تظاهرات علیه رژیم ملعون شاه میشد و مردم به خیابانها میریختند به همراه برادرانش در آن شرکت مینمودند.
در یکی از آن ایام شهید تازه از راهپیمایی و تظاهرات برگشته بود و خودش را خیلی به ما نشان نمیداد، من متعجب شده بودم که چرا ایشان چنین با ما رفتار میکند، برخلاف همیشه که ایشان به خانه میآمدند و با چهرهای متبسم نزد ما میآمدن و احوالپرسی مینمودند.
لحظاتی گذشت و ایشان برای اقامه نماز آماده وضو ساختن شدند. در هنگام وضو گرفتن من ایشان را زیر نظر داشتم و به او نگاه میکردم. ناگهان دیدم قسمتهای مختلف بدنش سیاه و کبود شده است، وقتی وضویش تمام شد او را صدا کردم و از ایشان در رابطه با کبودی بدنش سؤال کردم و شهید در جواب من گفت: مادر جان چیزی نشده، در خیابان در حال دویدن به زمین خوردم این را گفت و برای خواندن نماز به اتاق مطالعهاش رفت.
مدتها بعد ما متوجه شدیم که شهید عزیز در یکی از تظاهراتها توسط مأمورین ساواک دستگیر شده و مورد شکنجه و ضرب و جرح آنان قرار گرفته است و به خاطر سیاه و کبود شدن بدنش در آن روز خودش را از ما مخفی میکرد تا ما ازحال و روزش آگاه نشویم و ناراحت نگردیم.
خاطره «فرماندهی شایسته» را از زبان برادر کوچک شهید می خوانید.
فرماندهی شایسته
شهید عزیز برای زیارت کریمه اهلبیت «علیهم السلام» حضرت فاطمه معصومه «سلام الله علیها» و ملاقات با خانواده از یزد به قم آمده بود. وی چند روزی را در قم سپری کرد.
روز بازگشت به یزد چندین کارتن کتاب برای جوانان و نوجوانان شهر یزد آماده ساخته بودند و برای حمل کتابها من و برادر دیگرم به ایشان کمک میکردیم تا کتابها را حمل کرده و به همراه ایشان تا ترمینال مسافربری او را یاری کنیم.
در میان راه من خطاب به ایشان عرض کردم: اخوی مگر شما فرمانده سپاه یزد نیستید و تمام امکانات و وسایل آنجا زیر نظر شما نیست، پس چرا هر زمان که میخواهید به قم بیایید از وسیله نقلیه سپاه استفاده نمیکنید و با یکی از ماشینهای سپاه به قم نمیآیید تا هر وقت خواستید به یزد برگردید و وسایلی که تهیه نمودهاید بوسیله ماشین سپاه و به راحتی و بدون زحمت آنها را به یزد ببرید.
شهید بزرگوار در جواب به من گفت: «وسیله نقلیه سپاه از اموال مورد نیاز سپاه است و تمام این اموال از بیتالمال مسلمین است و من هیچ حقی بر بیتالمال ندارم مگر حفظ و نگهداری از آنها و نمیتوانم از آن استفاده شخصی نمایم، هرچند که تمام این امکانات و وسایل تحتنظر من هستند.»
عشق به امام حسین (علیهالسلام)
یکی از همرزمان شهید از شب مجروحیتی که منجر به شهادت این سرباز فداکار اسلام شد چنین نقل میکند:
دو، سه روزی بود که سخت با عراقیها درگیر بودیم؛ یکی از روزها، مهندس یک چادر دشمن را به آتش کشید و درگیری همچنان ادامه یافت.
ساعت 12 شب بود که همه روی زمین نشستیم و دعای کمیل خواندیم، بعد از دعا مخصوص از ما سؤال کرد: موقعی که امام حسین(علیه السلام) به شهادت رسید، لبانش خندان بود و قرآن میخواند؛ میدانید چرا؟ ما نتوانستیم به این سؤال جواب دهیم.
خودش جواب داد و گفت: «برای این بود که شهادتش در راه اسلام بود. ان شاء الله هر کدامیک از ما که به شهادت رسیدیم ذکرمان یاد حسین (علیه السلام) و لبمان به قرائت قرآن مشغول باشد.»
او در همان شب مجروح شد. وقتی خواستیم برادران را صدا بزنیم او نگذاشت و گفت: «بگذارید کارشان را بکنند، نمیخواهم روحیه آنها تضعیف شود و موجب ناراحتی آنان گردم.»
سپس خودم او را به جاده رساندم و با یک ماشین ارتشی او را به بیمارستان سرپل ذهاب رساندم. معالجات سودی نبخشید و او فقط 48 ساعت زنده بود. در این مدت نتوانستند چند قطره آب به لب او برسانند؛ چون خودش نمیپذیرفت و میگفت: باید مثل امام حسین «علیه السلام» با لب تشنه شهید شوم و همان طور که میخواست مثل امام حسین «علیه السلام» با لب تشنه و در حال ذکر به دیدار معبودش شتافت.
دلداده کوثر
تقریباً 14 روز از ماه اردیبهشت سال 1361 گذشته بود. در آن شب از ساعات اولیه شب حمله بر علیه لشکر رژیم بعثی شروع شد.
تقریباً ساعت 9 صبح جاده خرمشهر آزاد شد. بعد از آزاد شدن جاده خرمشهر ـ اهواز ما در حالی که خسته بودیم ولی با دلی امیدوار به پشت خاکریز رفتیم. چند دقیقهای استراحت کردیم.
من و برادرم حسین یوسفی و شهید بابالله خلیفهای و حسین طاری کنار یکدیگر نشسته بودیم.
آقای طاری کمی دراز کشید و خوابش برد. بعد از مدتی مقداری غذا برایمان آوردند که تشکیل شده بود از کمی آب و نان خشک؛
ما آقای طاری را نیز بیدار کردیم تا ایشان هم کمی از آن غذای مختصر میل بفرمایند. همین که ایشان بیدار شدند با آهی جانسوز گفتند آخ حیف شد. الآن در خواب دیدم که دارم آب کوثر میخورم. بعد ایشان تکهای از آن نان خشک را برداشت و در دهان گذاشت. تقریباً 10 دقیقه نگذشت که یک دفعه ترکش دشمن به سر ایشان برخورد کرد و ایشان به شهادت رسیدند.