يکشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۱ ساعت ۱۴:۲۵
کتاب «از ثری تا ثریا» خاطرات زندگی کوتاه و کودکانه ثریا، دخترک پنج ساله ای که در موشکباران قم به شهادت رسیده است. شهدای کودکی که شهادت را در حادثه بمباران قم در دهه 60 توسط رژیم مزدور بعث عراق تجربه کرده اند. این کتاب به قلم نویسنده حوزه ایثار و شهادت خانم "ریحانه غلامیان" گردآوری شده است. در معرفی این کتاب، خلاصه ای از این کتاب را می خوانید.

به گزارش نوید شاهد استان قم، کتاب «از ثری تا ثریا» از مجموعه کتاب های گردآوری شده در بیان دوران دفاع مقدس است که دربرگیرنده روایت خاطرات زندگی کوتاه و کودکانه ثریا، دخترک پنج ساله ای که در حادثه موشکباران قم در دهه 60 توسط رژیم مزدور بعث عراق به شهادت رسیده است.

معرفی کتاب/ «از ثری تا ثریا»

این کتاب به قلم "ریحانه غلامیان" از نویسندگان حوزه ایثار و شهادت به رشته تحریر درآمده و در سال 1401، با تعداد 38 صفحه، توسط انتشارات وثوق قم، منتشر شده است.

در بخش هایی از کتاب می خوانیم:

پنج ساله ولی عاشق شهادت بود!

به محض این که به کوچه می آمد، مقابل عکس "شهید اسماعیل کتابی" پسر همسایمان می ایستاد و با حسرت نگاهش می کرد و با او حرف می زد! انگار عکس آن شهید فرصتی به ثریا داده بود تا در اوج کودکی معصومانه راه خود را پیدا کند! راه رستگاری!

از آن شب به بعد ثریا کنجکاوی اش بیشتر و بیشتر شد و مدام در مورد شهادت می پرسید که شهادت چیست و به چه کسی میگویند شهید؟!

ثریا چندین بار درباره شهادت حرف زده بود، تا جایی که یکی از همسایه ها به نام طاهره خانم گاهی با ثریا

شوخی می کرد و سر به سرش می گذاشت و می گفت: «خب ثریا! بالاخره شهید می شوی یا نه؟» ثریا هم

با اطمینان خاطر و جدّیت جواب می داد: «بله! من شهید می شوم و عکسم را می زنند روی دیوار!»

ثریا حرفهای عجیبی می زد و فکر و ذکرش شده بود شهادت! اما هیچکدام از ما حرفهایش را جدّی نمی گرفتیم و بنای همه حرفها و کارهایش را به حساب خیال پردازی های کودکانه اش می گذاشتیم.

می گفت: «من فردا ساعت نُه شهید می شوم».

برای پدر و مادرم حتی تصور از دست دادن دخترک شیرین زبانی چون ثریا هم قابل باور و تحمل نبود.

من که اصلاً متوجه نمی شدم ثریا چه می گوید! چون شهادت و شهید شدن در دایره لغاتی که من درکشان می کردم قابل فهم نبود.

هرچند از ثریا بزرگتر بودم، اما درکی از این حرفها و آرزوهایش نداشتم.

به خاطر دارم که چند روز قبل از بمباران دایی عبدالله به منزل ما آمد، ثریا آن روز از دیدن دایی خیلی خوشحال شده بود، می گفت: «خوب شد دایی را هم دیدم». انگار دلش گواهی می داد که این آخرین باری است که هم دیگر را ملاقات می کنند. در باورم نمی گنجد! چطور راه آسمان را پیدا کرده بود؟!

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده