دوشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۵۲
«تنها؛ زیر باران» حکایت جذاب یکی از فرزندان وطن است. مجموعه خاطرات شهید مهدی زین الدین، به همت مهدی قربانی جمع آوری شده و انتشارات حماسه یاران در ۱۳۹۷ این کتاب ۳۱۱ صفحه ای را راهی بازار کتاب کرده است.

به گزارش نوید شاهد استان قم، خاطرات این شهید بزگوار، از اطرافیان ایشان گردآوری شده و به ترتیب زمانی، از کودکی تا شهادت ایشان را روایت می‌کند.

روایتی از شهید مهدی زین الدین در کتاب «تنها؛ زیر باران»

در مرور خاطرات«شهید مهدی زین الدین»، آنچه بیش از همه به چشم می آید، اخلاق نیکو و روی گشاده اش است، که او را بر دلها می نشاند و در یادها باقی می گذارد‌. در آن غوغای جنگ، اینکه همچنان لبخند بزنی و آرامش بپراکنی، از آن عطایای خداوندی است که نصیب هرکسی نمی شود.

زین الدین از همان دوران نوجوانی، دغدغه میهنش را داشت. پخش اعلامیه و خریدن خطرش به جان، رها کردن تحصیل در فرانسه به خاطر ماندن و بودن در جریان انقلاب و… .

اما وقتی داستان زندگی زین الدین را می خوانی، نمی توانی به تاثیر تربیت پدر و مادرش بر او و دیگر فرزندان خانواده چشم ببندی. مادری اهل قرآن و پدری دغدغه مند.

شرافت و فضل مادر و پدر زین الدین، به خوبی در شخصیت او بازتاب داده شده است. زین الدین از کودکی با کتابهای کتابفروشی پدر مانوس بود و ساعت ها با خواهر بزرگترش پای کتاب های پدر می نشستند و خوانندگان قهاری بودند.

حکایت مردی که هیچ گاه آرام و قرار نداشت. همیشه دنبال این بود که چه باید بکند، برای وطنش...
مردی خوش پوش، خوش سیما، خوش اخلاق، خوش خنده... انگار همه خوش ها را جمع کرده بودند کنار هم
خیلی کلاس دارد وقتی جواب کنکور بیاید و رتبه خوب بیاوری، پزشکی قبول شوی در یک دانشگاه معتبر... اصلا حالش قابل توصیف نیست. دیگر از خدا چه میخواهی؟ آخر آرزوهای یک کنکوری چیست؟
حاضری این موقعیت و موفقیت را با چه چیز بزرگتری عوض کنی؟ مثلا پول کلانی بدهند بگویند نرو... پذیرش خارج از کشور بدهند بگویند نرو... چه می کنی؟
مهدی همه ی اینها را ندید گرفت و از نگاه خودش جایی رفت که بهتر از همه ی اینها بود.

برشی از کتاب:

درست لحظه ای که توپ آمده بود زیر پایش و رسیده بود جلوی دروازه، داشت گل می زد که چشمش افتاد به من و مامان. دیدن ما همان و نیمه کاره رها کردن بازی همان.دوید سمت خانه. سر و صدای بچه ها، کوچه را پر کرد. داشتند بهش اعتراض می کردند. دم در که رسید، نفس نفس می زد. صورتش شده بود مثل لبو؛ سرخ سرخ. عرق روی پیشانی اش را با دست پاک کرد و پرسید: «چیه مامان جون، کار دارید؟» وقتی فهمید نان نداریم، گفت: «شما برید تو خونه، منم می رم نونوایی.» پول را که گرفت، راهش را کشید و رفت. اما نه سمت بچه ها، نه برای ادامه بازی، رفت که نان بگیرد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده