برادر شهید «علیاکبر بصیری» نقل میکند: «گفتم: چه پستههای خندانی! نگفتی برای کی میبری؟ خیلی دوست داشتم بدانم، بالاخره بعدها فهمیدم. هر بار که از مسافرت میآمد برای خانوادههای فقیر روستایمان هم سوغاتی میآورد.»
خواهر شهید «حسین باباخانی» نقل میکند: «گفت: خیالت راحت! پرسیدم: از چه بابت؟! گفت: تو در امان هستی. من تا به حال به هیچ نامحرمی نگاه نکردم، مطمئنم کسی هم به تو نگاه نخواهد کرد.»
برادر شهید «حسن خادمیان» نقل میکند: «یک روز بهش اعتراض کردم: چه خبره صبح به این زودی بلند میشی؟ گفت: من میخوام سحر از خواب بلند بشم. مگه نشنیدی که میگن سحرخیز باش تا کام روا شوی.»
برادر شهید «محمدمهدی خادمیان» نقل میکند: «تا صبح در آنجا به راز و نیاز با خدا پرداخت. صبح همان روز، مهدی به خواستهاش که در وصیتنامهاش هم به آن اشاره کرده بود رسید، ترکشهای خمپاره بدنش را قطعهقطعه کرد.»
مادر شهید «حمیدرضا رسولینژاد» نقل میکند: «او را فرستادم چند تا ظرف نفت بخرد. دو ساعت شد نیامد. به دنبالش رفتم. بچههای توی صف گفتند: نفت فلان پیرزن رو با فرقون برده در منزلش. منزل آن پیرزن خیلی دور و حاشیه روستا بود. بهخاطر این کارش او را دعا کردم.»
مادر شهید «محمدحسین تولی» نقل میکند: «عکس را به اتاق بردم. دور از چشمش به دقت به آن نگاه کردم و بوسیدمش. چشمانم بیاختیار میبارید. میدانستم او آنقدر خوب است که لیاقت شهادت را دارد و خیلی زود هم به آرزویش رسید.»