نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاکی
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«شهر کم‌کم داشت از دست می‌رفت و بچه‌ها یکی‌یکی بال و پرهایشان باز می‌شد و این برای اولین بار خبری در دلم به وجود آورده بود. خبر که نه یک سوال. نمی‌دانستم پا‌بند چه شده‌ام که بال‌هایم باز نمی‌شوند ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۳۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۸

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«به نزدیکی‌های دشمن که رسیدیم برای اولین بار حس کردم که لبخند مادرزادی‌ام از لبم افتاده است و جایش خشمی مزمن دندان‌هایم را به روی هم می‌فشرد. خشمی که یکی دو بار آن را با انفجار نارنجک‌هایم به رخ دشمن کشیدم ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۱۶۸۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۶

اندر خاطرات اسارت؛
طلبه «محمد سلطانی» از آزادگان سرافراز استان ایلام در بیان خاطره‌ای از دوران اسارت می‌گوید: هر از گاهی فکری موذیانه به ذهن بعضی از افسر‌ها و مسئولین بعثی اردوگاه برای آزار دادن بچه‌ها خطور می‌کرد. یک روز همه را طبق عادت و روال همیشگی به خط کردند و دستور دادند که از یک طرف اردوگاه خاک‌ها را به سمت دیگر ببریم. به هر دو نفر یک گونی دادند و می‌رفتیم پر از خاک می‌کردیم و یک طرف دیگر خالی می‌کردیم. کاری کاملاً بیهوده که هیچ عمران و آبادانی به‌دنبال نداشت... این خاطره دوران اسارت را در ادامه بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۴۹۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۴

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«رضا می‌گفت جان من راستش را بگو، تو عامل نفوذی نیستی؟ و من با عربی دست‌وپاشکسته هم جوابش را دادم که از کجا فهمیده‌ای؟ ولی، چون از صیغه‌های مؤنث فعل استفاده کرده بودم زیاد جدی نگرفت ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۱۳۹۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۹

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«هنوز ردپای شب را می‌شد دید. شبی که لحظه‌ای آرام و قرار نداشت، ولی من با خیال راحت بین آن همه آتش و خون خوابیده بودم. بیچاره بعثی‌ها! ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۰۴۳۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۱۸

در آستانه گرامیداشت هفته شهید؛
در آستانه گرامیداشت هفته شهید و همزمان با سراسر کشور، نمایش‌های خیابانی برگزیده جشنواره تئاتر ملی ایثار در کرمانشاه اجرا می‌شود.
کد خبر: ۵۵۰۲۷۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۱۴

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«مجری روی سن اسمش را خواند: جانباز سال‌های جنگ آقای... تشویق سرد حاضرین در سالن این‌طور نوید می‌داد که نیم ساعتی را چرت خواهند زد حق هم داشتند کسی او را نمی‌شناخت. نه اسمی، نه پستی، نه پولی، نه حتی قد و شکمی! ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۰۲۲۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۱۳

خاطره‌ای از شهید «محمود خاکی نهاد»
نوید شاهد استان هرمزگان به مناسبت سالگرد شهادت شهید «محمود خاکی نهاد» خاطره ای از این شهید والامقام را منتشر نمود.
کد خبر: ۵۴۵۲۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۲۶

کتاب «دو بنده خاکی » نوشته «نفیسه روشن» مجموعه داستان هایی است  که توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است. داستان «آقای مربی»  از این کتاب را با هم می خوانیم:
کد خبر: ۵۴۳۷۷۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۳۰

به کوشش انتشارات «شهید کاظمی» منتشر شد
روایت زندگی شهید پهلوان «اصغر منافی‌زاده» در کتاب «دوبنده خاکی » به کوشش انتشارات «شهید کاظمی» که به قلم «نفیسه زارعی» نوشته شده است، منتشر شد.
کد خبر: ۵۴۳۳۶۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۲۵

کتاب «قلم‌های خاکی » به قلم فاطمه مصطفوی‌فر، مصاحبه با جمعی از نویسندگان و شاعران پیشکسوت دفاع مقدس استان سمنان است.
کد خبر: ۵۳۸۴۴۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۵/۱۲

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«بالای سر پیرزن هم عکس یک جوان و یک گل لاله. مثل همین عکس مکس‌های شهدا. آره زیرش هم اسمش را نوشته بود. با سر به عکس اشاره کردم و گفتم، پسرته؟ پیرزن سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت شهید شده؟ پیرزن باز هم سرش را تکان داد ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۳۴۳۱۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۲/۲۱

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«من روی تخت سیاهم یک زندان میکشم که بابا توی آن اسیر شده است. پشت در زندان، یک آدم سیبیلو با یک تفنگ رژه می‌رود. بابا گوشه‌ی زندان نشسته و زل زده به میله‌ها، می‌گویم»: تقصیر خودته. بابا، هر بار گفتم منو هم ببر جبهه، هی خندیدی ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۳۱۸۳۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۷

خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
«شهیدحسین میرزایی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. مادرش «آذر مسافر» می گوید: «حسین با شروع جنگ به جبهه رفت و تا آزادی خرمشهر برنگشت. وقتی برگشت گفت: خرمشهر را آزاد کردیم. او از فاتحان خرمشهر بود.» ادامه روایت این مادر شهید را در ویدئو دنبال کنید.
کد خبر: ۵۲۸۰۲۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۱/۱۱

خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
«ملک پورمحمد» مادر شهید «حمید امین‌ خاکی » در روایت از فرزندش می‌گوید: «پسرم مکانیک ماهری بود. جنگ که شد، گفت: باید بروم من نروم چه کسی برود. من هم مانع نشدم چون خون پسرمن از دیگر شهدا رنگین‌تر نبود. سرانجام هم در جبهه شهید شد.»
کد خبر: ۵۲۷۸۲۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۱/۰۶

گفتگو با همسر و مادر شهیدان خاکی‌داودی:
«زهرا غیبی» گفت: «ناصر در آخرین اعزامش وقتی نگرانش بودم گفت: «مامان‌جان! دوستام همه به جبهه رفتند من باید خجالت بکشم که به جنگ نروم. من باید اولین شهید محله باشم.»
کد خبر: ۵۲۶۸۵۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۰/۲۶

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«بعضی از هم‌بندهایم شهید شدند، ولی چون جثه‌ام درشت بود و بنیه‌ام قوی زود خوب می‌شدم. هر کاری کردند، نمردم. بالاخره آزاد شدیم. برگشتم خانه. نه موشکی آمد و نه خمپاره و نه تیری ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۲۴۹۲۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۰/۰۸

خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
نوید شاهد - مادر شهید «حمید خاکی ‎جوان» می گوید: «حمید به من گفته بود بعد از شهادتم برایم سه تا حجله بگذارید. کوچه را به نام من بزنید تا همه بدانند این محل شهید داده است. او همچنین می گوید: «حمید از لباس دست بافتی خوشش آمده بود. به من گفت: برایش ببافم. من لباس را بافتم. حمید در جبهه بود که شهید شد و سی سال لباس در دست من ماند.»
کد خبر: ۵۲۱۴۱۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۸

نویدشاهد - بمناسبت سالروز شهادت شهید محمود قلی‌پور کلیپ « خاکی ‌ترین سردار» توسط معاونت فرهنگ و آموزشی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان گیلان تولید و منتشر شد، در ادامه این کلیپ دیدنی را می بینید.
کد خبر: ۵۱۴۴۴۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۱۱

نوید شاهد - رزمایش کمک مومنانه در ایام ولادت امام حسن مجتبی (ع) با کمک خیرین در خیریه یاد افلاکیان خاکی شهرستان کوهدشت انجام گرفت.
کد خبر: ۵۰۴۸۳۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۲/۱۱