چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۳۴
مادر شهید «علی‌اصغر دلاک» نقل می‌کند: «گفتند: برات پیغامی داریم. گفتم: خودم می‌دانم. اصغرم شهید شده! گفتند: پس این دفتر رو امضا کن !همین که امضا کردم، از خواب پریدم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی‌‏اصغر دلاک» پانزدهم آذر ۱۳۴۲ در شهرستان سرخه به دنیا آمد. پدرش رمضانعلی (فوت ۱۳۵۵) و مادرش کبرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. هجدهم آذر ۱۳۶۵ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مدفن وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

امضای شهادتش را از من گرفتند

مادر، حیاط خانه را آب و جارو کرده بود

یکی از کار‌های ما در سپاه، دادن خبر شهادت یا مجروحیت بچه‌ها به خانواده‌شان بود. خبردهی خیلی سخت بود؛ مخصوصاً به خانواده‌هایی که آمادگی لازم را نداشتند. به همین منظور چند تا از پدران یا مادران شهدا را با خودمان می‌بردیم. ساعت چهار بعدازظهر در محل کارم در سپاه بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. خودش را معرفی کرد و گفت: «می‌خواستم خبر شهادت علی‌اصغر دلاک رو بدم. لطف کنین به خانواده‌اش بگین!»

خشکم زد. خبر سختی بود. خانواده‌اش را می‌شناختم. در یتیمی بزرگ شده بود. مادرشان برای بچه‌ها خیلی زحمت کشیده بود. خبر دادن به چنین خانواده‌ای کار راحتی نبود. با خودم گفتم: «چطور این خبر رو به مادرش بدیم؟ مادری که با هزار سختی و بدبختی بچه‌ها رو بزرگ کرده، اگه بشنوه سکته می‌کنه!» از یک طرف به دو تا مادر شهید و حاج آقای نطنزی خبر دادم و از یک طرف هم دل به دریا زدم و رفتم سراغ برادر شهید. به طریقی و با زمینه‌چینی، برادرش را متوجه کردم با هماهنگی ساعتی را برای خبردهی به خانواده مشخص کردیم و همراه این چند نفر راه افتادیم.

به در خانه شهید که رسیدیم، در باز بود و دم در حیاط هم آب‌پاشی شده بود. وضعیت خانه، ما را از نگرانی درآورد. زنگ زدیم. مادر و برادر به استقبالمان آمدند. مادر با دیدن ما رمق از زانوهایش رفت. بی‌حال ولی با روحیه‌ای باز ما را به خانه دعوت کرد. ما وقتی آن وضعیت را دیدیم، گریه‌مان گرفت. همه با گریه وارد خانه شدیم. از ما پذیرایی کردند. حاج آقا نطنزی با مقدمه چینی خبر را داد.

مقداری که فضا آرام شد، مادر شهید رو به آسمان، خدا را صدا زد: «ای خدا! خودت می‌دونی که من این بچه‌ها رو با هزار سختی بزرگ کردم. او حکم پدرش را توی خونه داشت. تازه می‌خواستم براش زن درست کنم. حالا که تقدیر اینچنین شده، پس صبرش رو هم بده!» 

(به نقل از حسین احسانی)

امضای شهادتش را از من گرفتند

دم دمای صبح، خواب دیدم دم در نشسته‌ام و چند روحانی از داخل کوچه به طرف خانه ما می‌آیند. خودم را جمع‌وجور کردم. سیدی جلوی آن‌ها حرکت می‌کرد. سلام کردند و بعد از حال‌واحوال اجازه گرفتند و وارد حیاط شدند. من هم دنبالشان داخل اتاق رفتم و پرسیدم: «آبی، چایی‌ای چیزی نمی‌خواین؟»

گفتند: «نه، مادر ما برای کاری اومدیم. در منزلتان با شما کار دارند.»

رفتم جلو در و دیدم سه نفر با لباس بسیجی ایستاده‌اند. تعارف کردم، ولی داخل نیامدند.

گفتند: «برات پیغامی داریم.»

گفتم: «خودم می‌دانم. اصغرم شهید شده!»

گفتند: «پس این دفتر رو امضا کن!»

همین که امضا کردم، از خواب پریدم. صبح به بچه‌ها گفتم: «اصغر شهید شده و من خوابش رو دیدم.»

فردا ظهر دیدم پسرم می‌گوید: «آقای احسانی گفته داداشت مجروح شده و بیمارستانه.»

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده