شهيد حسين باقري
خاطره ای از شهید
سَر زمین مشغول جمعآوری عُلوفه بودم که یکی از اهالی روستا آمد نزدیک من و گفت که آقای باقری از داخل شهر چند نفری به دنبال شما آمدند و کاری دارند. وقتی نزد آقایی که از شهر آمده بودم رفتم و پرسیدم چه شده و با من چه کاری دارید گفتند که با ما باید به زنجان بیایید و پسرتان را تحویل بگیرید گفتم: حسین! مگر کجاست چی شده؟ آنها گفتند: چیز مهمی نیست فقط چند برگ اعلامیه از او گرفتهاند و شما را هم میخواهند که ایشان را آزاد کنند و تعهد بگیرند. وقتی با آنها به شهر قم رفتم و به دیدن پسرم، در کمال ناباوری با جسد نیمهجان او روبرو شدم. آن ساواکیهای از خدا بیخبر به قدری حسین را شکنجه کرده بودند که جای سالم بر بدنش نمانده بود، آنها به طرز وحشیانه ای با آب جوش سماور تمامی بدن او را سوزانده بودند حتی جای ته سیگارهای سوخته هم روی بدنش مانده بود. خواستم او را به روستا بازگردانم که حسین راضی نشد و گفت: که مادرم طاقت دیدن مرا ندارد و در ثانی اگر مرا با این وضع جابهجا کنید نمیتوانم دوام بیاورم. پس بهتر است که در شهر معالجه شوم.
چند روزی را برای معالجه در شهر ماندم و پس از مدت کوتاهی او را به روستا آوردم بعد از گذشت چند ماهی بهبودی نسبی برای او حاصل شده بود امّا باز حسین دستبردار نبود و دوباره فعالیتهای سیاسیاش را از سَر گرفت و همیشه میگفت که من خودم را نذر امام حسین (ع) کردهام و باید قربانی او شوم. و بالاخره هم در یکی از مساجد سنندج وقتی که مشغول وضو گرفتن بود منافقین کوردل ایشان را به شهادت رساندند. شهادت گوارای وجودش.