شهید آبان ماه
دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۴۱
شهید علی محمد بیان فرزند حسین در سال 1334 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 16 مهر 1359 به اسارت حامیان و جنایتکاران رو سیاه در طول تاریخ درآمد و در اواخر آبان 1360 شهد شهادت را نوشید.

خاطرات شهید به روایت از مادر

برخورد با منکر:

علی محمد نوجوان بود و همیشه به انواع مختلف امر به معروف می کرد. همسایه ها همیشه جلو در خانه می ایستادند و صحبت می کردند. علی محمد یک روز می خواست وارد خانه بشود که دید اینها نشته اند و نمی روند. به آنها گفت خواهش می کنم از اینجا بروید. من می خواهم رد شوم و درست نیست. زنها هم گفتند ما می خواهیم بنشینیم.

علی محمد بدون اینکه صحبت دیگری بکند سرش را پایین انداخت و وارد منزل شد و رفت بالای پشت بام و به من هم نگفت چه کار می خواهد بکند. شلنگ آب را گرفت و شروع کرد جلو خانه آب پاشیدن. کوچه شلوغ شد و زنها شروع کرند به سر و صدا کردن. گفتم: علی محمد چه کار کردی؟ گفت: هیچی جلوی خانه را آب پاشیدم.

تحلیل صحیح:

در زمانی که بنی صدر نامزد ریاست جمهوری شده بود، علی محمد بر علیه بنی صدر تبلیغ می کرد و می گفت: من به کسی که به ولایت فقیه رای نداده، رای نمی دهم. گفتیم: تو از کجا می دانی؟ گفت: از صحبت های اما متوجه نمی شوید؟ از صحبت های امام بر می آید که به این نباید رای داد. امام گفته: " به کسانی که به ولایت فقیه رای ندادند، رای ندهید."

مقداری کاغذ چاپ کرده بود و در زین موتورش پنهان کرده بود و بر علیه بنی صدر تبلیغ می کرد و ما آن روز تا ساعت 11 شب تمام شهر را گشتیم که خلوت باشد و به بنی صدر رای ندهیم.

ایستادگی:

یکی از هم زندانی هایش که آزاد شده بود به قم آمد.

دیدمش؛ پرسیدم: این بچه ما وقتی در زندان بود نماز و روزه می گرفت یا نه؟ اگر نماز و روزه ای دارد برایش ادا کنم.گفت: هیچی گردنش نیست. زیادی هم نماز و روزه می گرفت. گفتم: الحمدالله...

بعد گفت: یک روز که اذیتش می کردند، فریاد می زد اگر منو بکشید و گوشتهای بدنم را قطعه قطعه کنید دست از دینم بر نمیدارم!

با خود گفتم آفرین به شیری که خوردی. بارک الله...

معلم قرآن:

وقتی که دیپلم گرفت با خوشحالی به خانه آمد و گفت: مادر؛ من دیپلم گرفتم. دوست داری چه کار کنم و چه کاره بشم؟
سر ظهر بود داشتم نماز می خواندم. گفتم: خدایا
! بچه ام معلمی قبول شود و برود مدرسه به بچه ها قرآن بیاموزد. آن وقت ها قرآن در مدارس کم بود یا اصلا نبود.
بعد از چند روزی با هیجان آمد و گفت
: مادر! چه دعایی کرده ای برام؟ گفتم: چرا؟ چطور مگه؟ گفت: من معلمی قبول شده ام. نمی دانی معلمی چه کار سختی است.
گفتم: اخه علی جان! چون دیدم داری قرآن یاد می گیری، قرآن یاد بچه های مدرسه بدهی.

عشق به امام:

در محله مان روحانیتی داشتیم به نام "حاج آقا تهرانی". ایشان تازه از مکه آمده بود. گقفتند که حضرت امام پس از آزادی قصد دارد جهت دیدن حاج آقا تهرانی به محل و منزل ایشان تشریف بیاورند. خیلی خوشحال بودیم.

علی محمد یک مرتبه از در وارد شد و شروع کرد به سر و صدا که امام خمینی آمده به خانه حاج آقا تهران. الان دارد از طرف مسجد میرزا قمی می آید و رفت خانه حاج آقا و من هم دنبالش دویدم و دست به عبای امام می مالیدم. هی می دویدم و تبرک می کردم. مادر نمی دانی چه نورانی و خوشگل بود.
گفتم: خوش به حالت شما دیدید. گفت: نه، مادر؛ الان می اید از در خانه می رود.
شروع کرد جلو در خانه را آب و جارو کردن. گفتم: شاید نیاید. گفت: شاید بیاید.
وارد خانه شد و گفت: مادر! بدو بد.و که امام دارد می آید. زود چادرت را سر کن. آمدم بیرون جلو در ایستادم. سرم را بیرون آوردم دیدم علی محمد همین طور دنبال امام می دود و این طرف و آن طرف می رود.
در آن زمان بزغاله ای داشت که خودش به آن شیر می داد و بزرگش می کرد. خیلی به بزغاله علاقه مند بود. آن روز بزغاله را بیرون آورده بود و می گفت باید جلوی پای امام بکشیم. ولی جمعیت آنقدر زیاد بود که نتوانست آن را قربانی کند.  
 
منبع: اسناد و مدارم موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده