خاطرات شهید سلیمان اکبری؛ شهید آبان ماه
«پیراهن وصال»
با سر و صدای مادر و سلیمان جارو را انداختم و با عجله وارد حال شدم. پیراهن خاکستری در دست مادر بود و سلیمان اصرار میکرد آن را بگیرد و بپوشد، اما مادر امتناع میورزید. و میگفت: « آن یکی را چه کار کردی چرا تو جبهه جایش گذاشتی خوب این دفعه که رفتی آنرا بپوش». سلیمان ملتمسانه میگفت: « ننه خوب تن یکی از بچهها بود خجالت کشیدم که پس بگیرم حالا مگر چی شده این را بده بپوشم.» مادر با جدیت گفت: « خوب این را نگه داشتم که هر وقت آمدی، توی خانه بپوشی نمیشود که همه چیز را ببری جبهه! » رو به مادر گفتم: « خوب بهش بده. مگر چیه؟ اگر این را هم جا گذاشتم باز پارچه میخریم و یکی دیگر درست میکنیم.» همراه با این حرف پیراهن را از دست مادر گرفتم و به سلیمان دادم. خوشحال شد و دم ظهر رفت حمام وقتی آمد بیرون پیراهن را پوشیده بود. جلوی آینه ایستاد و گفت: « ننه میبینی چقدر بهم میآید دستت درد نکنه ان شاءالله بروی به کربلا.»
ظهر موقع نهار همسرم، حاج حیدر و پدر آمدند خانه. سر سفره سلیمان گفت که قصد دارد عصر به جبهه برگردد. پدر و حاج حیدر شروع کردند به صبحت کردن تا او را منصرف کنند ولی او بر تصمیم خود مصر بود. احساس کردم که حاج حیدر و پدر از اینکه مصطفی حیدری (پسر همسایه و دوست صمیمی سلیمان) شهید شده میترسند که از رفتن او جلوگیری کنند. سلیمان سرش را پایین انداخته بود. گفت: « فکر میکنید من از رفتن منصرف میشوم؟ نه خیر من و مصطفی با هم عهد کردیم همیشه با هم باشیم اما حالا من از او عقب افتادم.» و اشک در چشمانش حلقه زد.
راوی:فاطمه عبدالمالکی
« پاهای برهنه»
با شنیدن صدای زنگ سبزیها را در سینی گذاشتم و دستهایم را شستم. چادر رنگی سرم کردم و به سمت در دویدم وقتی در را باز کردم قیافه نگران سلیمان را دیدم. با عجله سلام کرد و آمد داخل در یک چشم بر هم زدن پلهها را پشت سر گذاشت. متعجب و نگران دنبالش رفتم. وارد حال شد و رو به روی مادر که مشغول پاک کردن سبزی بود نشست. من هم کنار سینی نشستم و سبزی پاک کردم. اعظمِ کوچک هم سبزیها را به هم میریخت. سلیمان ملتمسانه رو به من مادر گفت: « ننه تورو بخدا رضایت بده من برم جبهه تو رو خدا.» مادر بین کلام سلیمان سرش را بالا آورد و آرام در حالی که صدایش میلرزید گفت: « سلیمان! عزیزم آخه از 8 تا پسر فقط شما دو تا برام ماندید دیگه نمیخوام یکی دیگهتون رو توی جبهه از دست بدم تو هم دیگه این قدر اصرر نکن.» چهره سفید سلیمان از ناراحتی سرخ شد. انتظار شنیدن این حرفها را داشت به همین علّت هم دیگر حرفی نزد. آرام به گوشهای از اتاق پناه برد.
نزدیک ظهر بود و هوا گرمتر میشد. بوی آبگوشت غذای همیشگیمان فضای خانه کوچک را پر کرده بود. من و مرضیه مشغول آماده کردن نهار بودیم که با صدای زنگ حیدر و آقا بزرگ وارد خانه شدند. مادر با سینی استکانهای خالی به آشپزخانه آمد و گفت: زود باشید غذا را بکشید که مردها خیلی گرسنهاند.» سلیمان با بیمیلی نهار میخورد. حیدر که از موضوع رضایت گرفتن او برای رفتن به جبهه مطلع بود ابتدا آرام شروع به نصیحت کرد ولی چون بیتوجهی سلیمان را دید با عصبانیت ادامه داد: « چرا نیامدی باسکول؟ چرا یه سری به باغ نمیزنی؟ آخه من که دست تنها نمیتونم به همه چیز برسم. آقا هم دیگه پیر شده. آخه پسر مگه فردا نمیخواهی زن بگیری و ...» مادر به حیدر گفت: « بَسّه دیگه حالا که وقت این حرفها نیست نهارتو بخور تا سرد نشده.» و با آرامش بیشتری ادامه داد: « سلیمان که قصد جبهه رفتن نداره هر وقت راه افتاد تو هم این حرفها رو بهش بزن.» بعد از نماز مغرب و عشا بود ولی سلیمان هنوز نیامده بود. مادرش دلش شور میزد و هی دور اتاق قدم میزد و با خودش میگفت: « نکنه همینطوری رفته باشه. ای داد بیداد هر چی با زبون خوش بهم گفت گوش نکردم حالا هم حتماً مارو ول کرده و رفته. اگر سرِ خود رفته باشه جواب حاجی رو چی بدم؟»
دلشوره اَمانش را بریده بود به طرفش رفتم. دستهایش را گرفتم و با آرامش گفتم: « مادر بدون رضایت که اجازه نمیدهند که بره جبهه. تازه خودش هم آدمی نیست که بیاجازه کاری بکنه حتماً امشب هم مثل شبهای چهارشنبۀ همیشه توی مسجد مونده تا دعای توسل و نماز بخواند.» حرفهایم مثل آبی بود که روی آتش ریخته شد و مادر آرامش خود را به دست آورد. حیدر و آقا بزرگ هم به زیاد مسجد رفتن سلیمان اعترض داشتند چون این روزها جبهه رفتن حرف اول مساجد است و آنها هم از رفتن سلیمان میترسیدند. آخر شب رختخوابها را پهن کردیم تا بخوابیم که با صدای زنگ، حیدر به سمت در رفت. و بعد از مدتی شروع کرد به غرو لند سر سلیمان که: « چرا الان میآیی خونه. چرا آدم نمیشی. همه رو نصف عمر کردی دیگه حق نداری مسجد بری..» مادر به داخل پارکینگ دوید و سلیمان را راهی بالا کرد تا حیدر آرام شود. سلیمان شام نخورده به رختخوابش رفت و سکوت اختیار کرد.
صبح خانه خلوت شده بود و حیدر و آقا بزرگ رفته بودند سر کار. جارو را کناری انداختم و رو به روی مادر نشستم و گفتم: « شاید به من مربوط نباشه ولی چرا از رفتن سلیمان جلوگیری میکنید. خوب اون عاشق جبهه است شاید بدونید که با مصطفی دو تایی قرار گذاشتند تا بروند جبهه و حالا مصطفی رضایت گرفته ولی سلیمان هنوز نتوانسته شما را راضی کند. آقا بزرگ که هرگز راضی نمیشه ولی شما دل مهربونی داری توکل کن بخدا همه چیز درست میشه. این همه جَوان دارند میروند جبهه به خاطر من و شما؛ اگر پدر و مادر هم مثل پدر و مادر سلیمان باشند که جبههها خالی میماند.» اشکهایی که در چشمهای فرسودۀ مادر جمع شده بود روی صورت پر چین و چروکش جاری شد.
اعظم روی پاهایم خوابیده بود او را کنار اتاق روی تشک خوابانیدم و وارد هال شدم سلیمان و مادر آهسته حرف میزدند چهره مادر مصمم به نظر میرسید و برق شادی در چشمان سلیمان پدیدار بود. نخواستم مزاحم درد و دلهای آنها شوم ولی سلیمان رو به من گفت: « زن داداش میشود شما هم بیایی بنشینی اینجا. ما حرف خصوصی نداریم.» خوشحال شدم و کنار آنها نشستم. با دیدن چهرۀ خندان سلیمان لبخندی زدم و گفتم: « ای ناقلا کار خودت رو کردی و رضایت گرفتی.» و رو به مادر گفتم: « آره مادر؟ رضایت دادید آره؟» مادر که چهرهاش در نگرانی و رضایت مبهم بود سرش را به علامت تأیید تکان داد. سلیمان دستی به ته ریشهای تازه درآمدهاش کرد و گفت: « زن داداش توی این خونه فقط شما به فکر من هستید اصلاً نمیدونم چه طوری تشکّر کنم واقعاً من رو شرمنده کردید!» خوشحال شدم که سلیمان از کارم راضی بود گفتم: « این چه حرفیه که میزنی دشمنت شرمنده ان شاء الله بری و دشمن رو نابود کنی و به سلامتی برگردی. ما که چیزی نداریم فقط دعای خیر بدرقه راهتون میکنیم.»
سفره را پهن کردیم آقا بزرگ امروز تنها بود و حیدر برای آبیاری به باغ رفته بود سلیمان از شدت خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. با مصطفی حیدری ساعت 5/2 بعدازظهر قرار گذاشته بودند. آقا بزرگ از جریان رضایتنامه بیخبر بود و سر سفره مرتباً از شهید شدن و زخمی شدن و اسیر شدن در جبههها حرف میزد. نگران شدم که نکنه با این حرفهای آقا بزرگ مادر از رضایتش پشیمان بشود ولی قیافه آرام سلیمان نگرانیام را برطرف میساخت. آقا بزرگ حرف میزد ولی گوشهای سلیمان چیزهای دیگری میشنید صدای « الله اکبر» و «یا زهرا» و «یا حسین» و ...
ساعت 2 بعدازظهر شده بود آقا بزرگ مثل هر روز کنار اتاق دراز کشیده بود و رادیو را روشن کرده بود چشمهایش را بسته بود و به اخبار گوش میداد. سلیمان از حمام بیرون آمد و جلوی آیینه یقیۀ پیراهن نواَش را مرتب میکرد آرام و خوشحال بود. چشمهای مادر او را تعقیب میکرد و گاه گاهی هم نگاهی به آقا بزرگ میانداخت تا نکند که چشمهایش را باز کند و از رفتن سلیمان جلوگیری کنه. به اتاق خودم رفتم مهدی و هادی و اعظم بچههایم را خوابانده بودم. سلیمان آهسته چند ضربه به در زد و وارد شد. به سمت تاقچه رفت و قرآن را بوسید و به ترتیب پیشانی مهدی و هادی و اعظم را بوسید و گفت: «زن داداش خیلی مواظبشان باش خیلی دوستشان دارم. مواظب حیدر و بچهها باش. ولی خودش خواسته و تلاش کرده تا به اینجا رسیده.» روح الله را بوسید و در گهواره گذاشت. مادر سر سجادهاش نشسته بود و ذکر تسبیح میگفت. سلیمان رو به رویش نشست و آهسته با او حرف زد. متوجه صدایشان نشدم جلوتر که رفتم سلیمان مادر را بوسید و از او خداحافظی کرد و رفت. آرام کفهایش را زد زیر بغلش و از در بیرون رفت. از پنجره پریدم که تا انتهای کوچه پابرهنه دوید. اشکهایم را پاک کردم و کنار مادر رفتم و پرسیدم: « سلیمان چی گفت؟» مادر که آرام اشک میریخت گفت: « اجازه خواست تا جبهه برود.» نتوانستم آنجا بمانم وارد راه پله شدم و حسابی گریه کردم دلم به حال او که باید اینطوری برای رفتن به جبهه از خانه فرار میکرد، خیلی میسوخت. آن روز مادر مثل مرغ پر کنده شده بود. اصلاً حال خوشی نداشت. اضطراب و ترس عجیبی همراهش شده بود.
دم ظهر با صدای در با عجله در را باز کردم. مادر هم خودش را به من رساند. پشست در 2 بسیجی ایستاده بودند و کنارشان عمو حیدری آهسته با آنها حرف میزد. یکی از آن دو پرسید: « ببخشید خواهر! اینجا منزل سلیمان اکبری است؟» گفتم: « بله بفرمایید. من زن داداش او هستم.» دیگری با مِن و مِن گفت: راستش سلیمان زخمی شده و در بیمارستان تهران بستری است. آمدم به شما خبر بدهم تا نگران نباشید.» و انگار که وظیفهشان را انجام داده باشند سریع خداحافظی کردند و رفتند. مادر که دستهایش میلرزید به عمو حیدری گفت: « عمو حیدری تو رو بخدا اگر پسرم چیزی شده بهم بگید.» عمو حیدری به زور خندهای کرد و گفت: « نه بابا! مگر نشنیدید گفتند زخمی شده.» ولی مادر شروع به گریه و زاری کرد و گفت: « به من دروع نگید دیشب توی خواب به من گفتند که سلیمانم شهید شده. فدای ابوالفضل عزیز.» و دیگر مجال صحبت کردن نداشت و گریه و زاری یک لحظه او را رها نمیکرد. تا حالا که 16 بهار از عمر روح الله و شهادت سلیمان میگذرد، مادر همیشه میگوید: « حاج خانم اگر تو پیراهن را از من نمیگرفتی و به سلیمان نمیدادی تا حالا صد بار دق مرگ شده بودم!»
راوی: فاطمه عبدالمالکی
احترام
ایشان از لحاظ اخلاق و رفتارشان بسیار خوب و نمونه بودند. با آنکه سن بسیار کمی داشتند ولی احترام گذاشتن به دیگران جزو خصوصیات ویژه ایشان به حساب میآمد. خصوصاً احترام گذاشتن به مادر و پدر خویش را در همه حال رعایت میکردند. زمانی که ایشان در منزل بودند در کلیه امور منزل به من یاری میرساندند. آنقدر کار میکردند که گاهی بیشتر از خودم به امور منزل رسیدگی میکردند. به خصوص اگر احساس میکردند که من از کار منزل دچار خستگی شدهام. همین رفتار را نیز ایشان در کمک رساندن به پدرشان داشتند. تا آنجا که فرصت داشتند به پدرشان یاری میرساندند و بقیه اوقات را یا صرف درس خواندن و یا عبادت و زیارت، و نیز کمک به دیگران میکردند. برایشان فرقی نداشت چه کسی به کمک ایشان نیاز دارند، آشنا و غریبه، کوچک و بزرگ فرقی برای ایشان نداشت.
راوی: رقیه زندیه (مادر شهید)
نماز و نمازخونی
از لحاظ ایمان و دیانت نیز ایشان دارای خصوصیات ویژه خویش بودند. به طوری که با وجود سن کم همیشه دیانت ایشان الگویی برای همه خصوصاً افرادی بود که نسبت به ایشان سن بیشتری داشتند. این دیانت چه در زمینه نماز و روزه، و چه زیارت ائمه اطهار و شرکت کردن در مراسم دعا و مناجات جلوهگر بود. شهید خیلی معتقد به خواندن نماز اول وقت بودند به طوری که پدر ایشان تعریف میکردند: زمانی که ایشان تازه به سن نوجوانی رسیده بودند و یا حتی زمانی قبل از سن بلوغ، ایشان به همراه پدر خویش و تعدادی از اقوام و دوستان در یکی از کورههای پخت آجر مشغول به کار بودند. وقتی که نزدیک به ظهر میشد، (سلیمان) در حالی که مشغول به کار بود حواس خود را جمع میکرد تا صدای بسیار ضعیفی را که از دور به گوش میرسید و مربوط به مؤذن بود که اذان ظهر را میگفت بشنود. به محض اینکه سلیمان دست از کار میکشید و به سمت آب حرکت میکرد همه متوجه میشدند که ابتدای (الله اکبر) گفتن مؤذن است و وقت خواندن نماز ظهر است.
راوی: رقیه زندیه (مادر شهید)
سفر کربلا
مدتی بعد از آنکه ایشان برای آخرین بار عازم منطقه شدند در عالم خواب دیدم که فردی سبزپوش به نزد من آمدند و به من گفتند که: « شما خودتان را برای رفتن به کربلا آماده کنید.» من در عالم خواب به همسرم گفتم که ما را میخواهند به کربلا ببرند ولی ایشان گفتند؛ شما اشتباه متوجه شدهاید. فقط میخواهند سلیمان را ببرند ولی من گفتم خیر. این آقا میخواهند همه ما را به کربلا ببرند. و من از خواب بیدار شدم. بعد از بیداری به همسرم گفتم که سلیمان در جبهه شهید شدهاند ولی ایشان قبول نمیکرد. اما مدت کوتاهی بعد از این خواب بود که خبر شهادت ایشان را برایمان آوردند.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم