شهید آذر ماه
سه‌شنبه, ۰۲ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۱۷
شهید محمدرضا اخوان فرزند غلامحسین در سال 1338 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 27/9/57 در تظاهرات مردمی انقلاب که بر علیه رژیم شاه بر پا شده بود بر اثر اصابت تیر مزدوران شاه به ناحیه پا مجروح گشته و پس از پنج روز بستری در بیمارستان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سال 1338 در حالی که اولین روز فصل بهار بود در خانواده­ای متدین از قم شهر اهل بیت (ع) دیده به جهان گشود. محمد رضا نام انتخاب شده برای او بود. و چه زیبا بود آغاز زندگی محمد رضا که با شکفته شدن غنچه­های طبیعت غنچه لبخند بر لبان پدر و مادر او ظاهر گشت و شادمانی و سرور خانواده را در بر گرفت.

ایام عمر خود را یکی بعد از دیگری که سپری می­کرد تا به زمان حضور در محیط علم و دانش رسید. دوران دبستان را در دبستان اسلامی و محمدیه می­گذراند، ولی  تا سال پنجم ابتدائی بیشتر نخواند و بعد از آن به کمک پدر خود که مغازه پارچه فروشی داشت رفت. خواهر شهید خانم اعظم  اخوان می­گفت: «اخلاق خوبی داشت و هر زمان که در درس خواندن یاری می­خواستم کمک می­کرد.»

محمد از همان دوران کودکیش اهل مسجد بود و مجالس روضه و هیئت­های عزاداری، و از زمان آغاز تکلیفش خود را همگام با اوامر الهی ساخته بود و به دستورات خالق خویش عمل می­کرد و جامۀ زیبای عمل را بر تن احکام می­پوشاند. محمد از ایمان بالایی برخوردار بود و دوست داشت که به تمامی خواسته­های خدای خویش عمل نماید و در کنار دیگر عبادات به روزه هم بپردازد ولی به خاطر کسالتی که داشت از روزه گرفتن محروم بود. وی علاقه زیادی به مطالعه کتب مذهبی داشت و آمد و شد زیادی در کتابخانه داشت و در آنجا به فطرت علم جویش جواب مقتضی را می­داد. هنگامی که سخن از اخلاقش در درون خانه و اجتماع به میان می­آمد پدر محترم شهید آقای غلامحسین اخوان این چنین سفرۀ دل را می­گشود: «خیلی خوب بود، ما که از او راضی بودیم، خیلی مظلوم و افتاده بود و از او هیچ شکایتی نداشتیم.»

حضور محمد در مجالس وعظ و عزاداری بسیار آگاهانه بود. در آن زمان همه روزه مردم به خیابان­ها ریخته و نفرت خود را از حاکمان جامعه اعلام می­دشتند و آنان که تاب شنیدن فریادهای مردم مبارز را نداشتند سعی در خاموش کردن آن صداهای حق طلبانه می­کردند و اسلحه را وسیله­ای برای به هدف رسیدن خود می­دانستند و هر شعاری که از حلقوم مبارزی خارج می­شد بعد از لحظه­ای خاموش و خون او بر روی سنگ فرش خیابان جاری می­گشت. ولی مگر می­شد ندای حق خاموش گردد؟ هرگز! خداوند خواسته بود که حق بر باطل چیره گردد و محمد نیز از آن خیل سربداران جدا نبود، که از خود آنان بود. در تظاهرات شرکت می­جست و اعلامیه­های آن رهبر حکیم را در بین مردم پخش می­کرد و از این طریق قسمتی از دین خود را اداء می­نمود.

پدر محترم شهید آقای غلامحسین اخوان از دوران حضور او در صحنه­های انقلاب یاد می­کند: «با اینکه حکومت نظامی بود اغلب شبها تا صبح بیرون از خانه بود و فعالیت می­کرد و اعلامیه­های حضرت امام را به همه جا می­رساند و اصلا ترس در وجودش نبود.» با اینکه بارها و بارها در خیابان چهارمردان دژخمیان به او حمله کرده بودند و او را مورد ضربات باطوم قرار داده بودند و حتی کمرش کبود از ضربات خصم دون بود، ولی یک لحظه در صحت انتخابش شک به  او راه نمی­یافت و استوار در راهی که برگزیده بود قدم برمی داشت و حتی یکدفعه هم او را دستگیر می­کنند ولی مردم او را از دست آنان می­رهانند.

او اغلب با دوستانش که از جوان­های انقلابی قم بودند در صحنه حاضر می­شد و همیشه هنگام رفتن به صحنۀ مبارزه به مادرش این را می­گفت که «من از تیر نمی­ترسم» و چه نیکو عمل او گفته­هایش را تأیید کرد و در یکی از همین روزهای مبارزه به وسیله گلوله­هایی که از طرف مزدوران رژیم به سوی او شلیک می­شود مجروح می­گردد و بعد از اینکه پنج روز در بیمارستان آیت الله گلپایگانی (ره) بستری شده بود در تاریخ پانزدهم آذرماه سال 1357 به درجۀ رفیع شهادت نائل آمد. پدر شهید از زمانی که محمد مجروح شده بود چنین یاد می­کند: «زمانی که تیر خورد، خودم را بر بالینش رساندم، گفتم محمد چه چیزی حس می­کنی؟ در جواب به من گفت به آرزویم رسیدم و آنچه می­خواستم نصیبم شد و با خون خودش نوشته بود که خون شهید عزیز است.»

 

خاطرات شهید اخوان به نقل از مادر شهید

 

شهید محمدرضا اخوان پسری آرام و نجیب بود. با اینکه درس می­خواند ولی تابستانها پیش پدرش می­رفت و در بزازی پدرش مشغول به کار می­شد تا اینکه در زمان انقلاب، در حسینیه­ها و هیأت های مختلف به همراه پدرش شرکت می­کرد و در همان جا هم با گروه مبارزین آشنا شد و تصمیم گرفت در پیروزی انقلاب سهمی داشته باشد.

مادر شهید از چگونگی شهادتش تعریف می­کند و می­گوید که پسرم وقتی اعلامیه­ها را پخش می­کرده و بعد از اینکه با دوستانش اعلامیه­ها را پخش می­کردند، به قصد برگشت به منزل بیرون می­رود ولی چون حکومت نظامی بود، آژانها او را می­بینند و به سوی او تیراندازی می­کنند و به پایش گلوله اصابت می­کند و زخمی می­شود و پس از دو روز در بیمارستان گلپایگانی قم به مقام شهادت می­رسد.

مادر شهید می­گوید شبها که حکومت نظامی بود او یواشکی لباسهایش را می­پوشید و می­رفت بیرون و پدرش هم که از قصد او خبر داشت، لباسهای او را زیر رختخواب خود پنهان می­کرد ولی او از هر طریق که شده بیرون می­رفت. همیشه اعلامیه­هایش را در زیر پیراهنش مخفی می­کرد تا ما نبینیم و ما بعد از شهادتش از جای آنها مطلع شدیم. همیشه عاشق این راه بود و آرزوی شهادت داشت تا اینکه به آرزویش رسید.

مادر شهید می­گوید وقتی به بیمارستان رفتم برای عیادتش و به او گفتم که همین را می­خواستی که اینطور بشوی. او از دست من ناراحت شد و رویش را برگرداند. با  اینکه 19 سال بیشتر نداشت ولی عاشق شهادت بود و می­گفت من قطره خونی دارم که باید در این راه فدا کنم. شهید همیشه در روضه­ها شرکت می­کرد و کتابهای مذهبی را هم خیلی مطالعه می­کرد و از اتفاقات آن دوران کاملا آگاه بود و همیشه سعی داشت در راهپیمائیها شرکت کند و برای انقلاب قدمی بردارد که بالاخره هم به این آرزو رسید. خوشا به سعادتش. (و السّلام)
 
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده