خاطراتي از شهيد حسين جوادي پور به نقل از همسر ايشان
پناه بیپناهان
جوان با غیرت و پر تلاشی بود. در یک کورهپزی با برادرش شریک بود. شاخصۀ بارز در زندگی حسین سخاوت بود. یکی از بستگان بعد از شهادت او میگفت منزلی ساختم که تمام آجر آن را حسین تأمین کرد و به من سفارش کرد به کسی نگویم حتی به برادرش که با او شریک بود و این آجرها را از سهم خودش به من داد.
حسین به آرزویش رسید
بسیار خوش برخورد و اجتماعی بود که وقتی در محلۀ «سید سربخش» نام او را میبرند همه به خوبی از او یاد میکنند. حالت عجیبی داشت به شدت از غیبت متنفر بود. اگر به منزل اقوام میرفتیم و در آنجا اتفاقی میافتاد وقتی بیرون میآمدیم رو به من میگفت آنچه را که دیدی و شنیدی همین جا دفن کن. مبادا از اینجا بیرون ببری! اگر نواری بود که صوت غیر مجاز داشت به روی آن روضه ضبط میکرد.
کف منزل ما خاکی بود. اعلامیههای امام را به خانه میآورد و خاک میکرد. وقتی که در منزل بود دائما با گرفتن موج کشورهای دیگر در جریان اخبار و رویدادهای روز قرار میگرفت. برایش مهم بود که بداند بازتاب انقلاب در دیگر کشورها تا چه حدی است. بیشتر شبها برای برپایی آشوب و تظاهرات علیه رژیم از خانه بیرون میرفت و تا عصر به خانه نمیآمد. وقتی به او اعتراض میکردم که شبها مرا تنها میگذاری میترسم! میگفت: برو منزل پدر من یا پدرت. در خانه تنها نمان.
مقابل خانه ما دالانی بود که جوانها در آن جمع میشدند و شعار میدادند تا اگر گاردیها به طرف آنها حمله کردند به داخل منازل فرار کنند. حسین که از همه شجاعتر بود میآمد سر کوچه نگاهی میکرد اگر کماندوها در آنجا بودند به دوستانش اطلاع میداد و اگر نبودند به آنها میگفت بیایید در کوچه اصلی شعار بدهیم. وقتی به او میگفتم که نرو اعتراض میکرد که من نروم، برادرم نرود؟ پس چه کسی برود. باید برای پیروزی انقلاب تلاش کرد.
سه روز قبل از شهادتش برای تشییع اولین شهید رفته بود که وقتی به خانه آمد یک شادابی خاصی داشت. میگفت: رفتم داخل قبر شهید میخواستم همانجا بخوابم دیگر بیرون نیایم. نمیدانی چه لذتی داشت. 24 سال بیشتر نداشت. 5 سالی بود که زندگی مشترکمان را آغاز کرده بودیم و دو فرزند پسر داشتیم. در شب شهادتش یعنی 24/9/57 ساعت 30/1 بعد از نیمه شب برای شرکت در تظاهرات شبانه علیه طاغوت زمان طبق معمول شبهای قبل از من خداحافظی کرد و گفت: از خانه بیرون نمیآیی و رفت. نزدیکی منزل ما مسجدی بود و با دوستانش قرار گذاشته بود که به داخل مسجد برود و اوضاع احوال کوچه را به گوش انقلابیون برساند. پاسی از شب نگذشته بود که از پلههای مسجد آهسته آهسته پایین آمده و سری به کوچه اصلی زده بود. کوچه در چشم او خلوت و در تاریکی مطلق فرو رفته بود غافل از اینکه سر کوچه گاردیها در کمین او نشستهاند همین که اوضاع را آرام میبیند با دست چپش اشاره میکند که بیرون بیایید، از قضا ساعتش در تاریکی شب میدرخشد و کماندوها او را میبینند. همینطور که اشاره میکرده است گلولهای شلیک میکنند که به سینۀ حسین اصابت میکند و در قلبش فرو میرود. با شیندن صدای گلوله دوستانش به طرف حسین میدوند و جنازۀ او را به داخل دالان میکشند تا به دست مأمورین نیافتد.
در آخرین کلام به همرزمانش میگوید: به منزل ما بروید و تمام اعلامیهها را بردارید و بعد شهید میشود. زیرا اگر پیکر حسین به دست گاردیها میافتاد باید پول تیر آنها را میدادیم و با کلی زحمت و اهانت او را پس میگرفتیم. این در صورتی بود که بیخبر از ما او را دفن نکرده باشند وگرنه هرگز او را نمیدیدیم.
نزدیک اذان صبح بود که دیدم سر و صدایی نیست و کسی شعار نمیدهد نه خبری از حسین است و نه دوستانش! از خانه بیرون آمدم و رفتم منزل برادرش. کوچه پر شده بود از جمعیت و من بیخبر از همه جا سراغ حسین را از آنها میگرفتم. همین که قضیه را فهیمدم زانوهایم سست شد و روی زمین افتادم. چند ماهی همینطور گیج و مبهوت بودم. آری حسین به آرزویش رسید!
شهید عکس بزرگی از امام را تهیه کرده و به دست خود در اتاق نصب کرده بود و همیشه سعی میکرد هر طور شده پیامها و سخنان امام را بشنود و از هر کجا بود نوارهای سخنان امام را تهیه میکرد و برای دوستان و آشنایان پخش میکرد. همیشه آرزو داشت به قم بیاید و امام را زیارت کند. آخرین جملهای که شهید بر زبان میراند این بود: «الله اکبر، درود بر خمینی».
شهيد به بچه هاي خود علاقه فراوان داشت اما در چند ماه اواخر عمر خود تمام فكر و ذكرش امام و انقلاب بود به طوري كه وقتي يك بار به وي گفتم اين روزها كمتر به فكر من و بچه ها هستي، آخر كمي هم به فكر بچه ها باش، در جواب گفت كه اين بچه ها خدا دارند. اين روزها مسئوليت هركس بسيار سنگين است زيرا سرانجام اين انقلاب و اين اسلام بايد پيروز بشود و امام بايد به قم تشريف بياورند و اين مسئله هم به اين سادگي ها نيست و بالاخره افرادي بايد در اين راه تلاش كنند و من هم يكي از آنها هستم.
در آن موقع كه حتي ذكر نام امام خطر داشت اما اين شهيد عكس بزرگي از امام تهيه كرده و به دست خود در اتاق نصب كرده بود و هميشه سعي مي كرد هر طور شده پيامها و سخنان امام را بشنود و از هر كجا كه بود نوارهاي سخنان امام را تهيه مي كرد و براي دوستان و آشنايان پخش مي كرد.
هميشه آرزو مي كرد امام به قم تشريف بياورند و ايشان را زيارت كند.
به گفته شاهدان عيني آخرين جمله اي كه شهيد بر زبان جاري كرد اين جمله بود: الله اكبر، درود برخميني