خاطرات شهید حسین ابوالقاسمی
«در یکی از راهپیماییهایی که شهید برای به ثمر رساندن انقلاب شرکت کرده بود، توسّط گارد نیروهای نظامی مورد تعقیب قرر میگیرد و به او 12 یا 14 فشنگ پلاستیکی شلیک میکنند، که دو تیر به ران او اصابت میکند. با وجودی که مجروح میشود، مأموران نمیتوانند او را بگیرند، زیرا دو ساعت در پشت شهرداری، در سردابی که داخل آن چوب و الوار بوده مخفی میشود و پس از عوض کردن لباسش با یکی از کسانی که آنجا حضور داشته خود را به خانه میرساند و به بیمارستان میرود و فشنگها را از ران او خارج میکنند.»
عنوان خاطره: خصوصیات رفتاری و اخلاقی
حسین از همان کودکی بچهای بسیار فهمیده بود. به همه احترام میذاشت. اهل عبادت به درگاه خداوند بود و هر کاری را که بر عهده داشت به شکل مطلوب به اتمام میرساند. حتی وقتی که به سر کار میرفت. حسین در چند محل به کار مشغول بود. آخرین شغل که هنگام شهادت داشت این بود که در یک شرکت کار میکرد.
آنقدر در این چند باری که مشغول به کار بود، کارهایش را به خوبی انجام میداد که گویی در هر شغلی چند سال سابقه کار دارد. هرگاه در شرکت دستگاهی مهم خراب میشود و ساعت کار اداری هم نبود به حسین تلفن میزدند تا برای تعمیر آن برود. فقط حسین بود که میگفت: «کار و خدمت به مردم وقت و بیوقت ندارد.»
راوی: پدر شهید
عنوان خاطره: امداد غیبی
در دوران فعالیتهای انقلاب حسین ماشین شرکت را میآورد و با پول خودش برای آن بنزین تهیه میکرد و تا صبح به دنبال پخش اعلامیه و کارهای دیگر میرفت.
وقتی هم که جنگ شد نیز به سراغ انجام تکلیف خود رفت با آنکه تازه ازدواج کرده بود و داشت صاحب فرزندی هم میشد. ولی او رفت تا وظیفهاش را انجام بدهد. و خیلی زود هم به آرزوی خود رسید و شهید شد.
قرار بود راهپیمایی برای شهدای یکی از شهرها که به گمان من تبریز بود برقرار شود. حسین هم صبح زود برخواست و از خانه خارج شد. در آن روز یکی از تظاهرکنندگان در مقابل گلزار شیخان مورد هدف تیر گاردیها قرار گرفته و زخمی میشود و گاردیها نیز به سراغ آن فرد میروند. حسین که این صحنه را میبیند شروع به ناسزاگویی به مأموران میکند. ماموران هم به دنبال شهید شروع به دویدن میکنند تا مقابل شهرداری قدیم به حسین شلیک میکنند تا بتواند ایشان را که از دستشان فراری بوده را دستگیر کنند.
تیر به ران پای حسین میخورد و ایشان را زخمی میکند. ولی حسین متوجه زخمی بودن خود نمیشود. در همین تعقیب و گریزها حسین به یک درب تکیه میکند که ناگهان آن درب باز میشود. حسین هم بعد از وارد شدن به آن محل که پر بوده از اسباب و وسایل و تعدادی هم از افراد آنجا مشغول کار بودهاند. خود را در کانال هواکشی مخفی میکند. وقتی مدتی میگذرد حسین برای خارج شدن پایین میآید که یکی از افرادی که آنجا بوده به سراغش میآید و به حسین میگوید: در کوچه و خیابان مأموران به دنبال تو هستند. اگر بیرون بروی تو را خواهند کشت. بعد به حسین کمک میکند تا کت و پیراهن خود را عوض کرده و ایشان را فراری میدهد.
حسین هم خود را به خانه رساند و آنجا بود که متوجه زخم پای خود شد. مدتی گذشت تا پای حسین بهبود یافت.
یک روز بعد از استراحت حسین به قصد تشکر به همان مکانی که مخفی شده بود رفت. ولی آنجا را خالی یافت. در آن مکان هیچ کس نبود. کسی چه میداند شاید امداد غیبی بود که برای حفظ جان حسین به سراغش آمدند.
راوی: پدر شهید
عنوان خاطره: غسل شهادت
یادم هست که پدرش میخواست به مکه برود گفتم صبر کن پدرت برگردد بعد برو جبهه گفت بابا برای خودش میرود مکه منم باید بروم جبهه. بچهها و پیرها که نمیتوانند بروند. من باید بروم. از جنگ باکی نداشت میگفت اگه ما نرویم جلو دشمن شروع میکند بعد نمیتوانیم حریفشان بشویم. توی نامه نوشته بود من دیگه ماندنی نیستم همسرم حامله است که اگر بچه پسر بود اسمش را حسین بگذارید. با او با اسلام حسینی رفتار کنید و اگر دختر بود نامش را زینب بگذارید زینبوار با او رفتار کنید.
پسرم چهار ماه توی جبهه بود و دو بار نامه نوشت و دو بار تلفن زد. بار دوم که تلفن زد گفت من دزفول هستم رفتم حمام غسل شهادت کردم. به من گفت اینجا جنگ است نخود و کشمش پخش نمیکنند گفتم مادر مرخصی بگیر بیا ببینمت گفت ان شاء الله آن دنیا.
ـ همسرش باردار بود که راهی جبهه شد. گفت اگر فرزندم دختر باشد، اسم او را زینب و اگر پسر بود اسم او را حسین بگذارید. وقتی میخواست به جبهه برود یکی از مسئولین مسجد به من گفت که ایشان لازم نیست که به جبهه بروند، ایشان در همین جا فعالیّت گسترده دارند و مفیدتر میباشند، اما حسین قبول نکرد و به جبهه رفت. در زمان رژیم شاهنشاهی نیز مخالف سر سخت رژیم بودند و در فعالیت حضور داشتند. در زمان جنگ، وقتی در شهر قم بودند روزها در کارخانه مشغول به کار بودند و شبها نیز ماشینی که کارخانه در اختیار ایشان قرار داده بود، خودشان پول بنزین ماشین را میدادند و به فعالیت برای جبهه میپرداختند.
راوی: مادر شهید