سال آخر تحصیلاتش بود. روزها مدرسه میرفت و درس میخواند، و اغلب شبها بیرون میرفت. وقتی از او سؤال میکردم کجا میروی؟ میگفت: میرویم خیابان تا در راهپیمایی و تظاهرات شرکت کنیم. یک بار که از راهپیمایی به خانه بازگشت، در حالی که پا برهنه بود دیدم پاشنۀ پایش به شدّت زخم شده، به گونهای که گوشت پایش جدا شده بود. وقتی به او گفتم مادر این قدر خودت را اذیّت نکن، در جواب به من گفت: ما باید فعال و کوشا باشیم و آن قدر به این راه ادامه دهیم تا انقلابمان پیروز شود و خواهرها و مادرهایمان آسوده خاطر شوند.
حدود 6 ماه در گروه ضربت در مناطق زاهدان و بندر فعالیت میکرد و جنسهای قاچاقی را محاصره و به زندان اوین تحویل میداد. بسیار دلسوز و مهربان بود و همواره به نیازمندان رسیدگی میکرد. آن زمان که وسایل گرمایشی نظیر نفت کمیاب بود. با پای پیاده، تا پمپ بنزین میرفت و دو تا 20 لیتری نفت روی دوشش میگذاشت و میآورد و میگفت: مادر این را برای فلان کس و فلان کس آوردهام که بسیار نیاز دارند.
هنگامی که امام (ره) فرمان حضور در جبههها را ابلاغ نمودند، رضا عازم جبهه حق علیه باطل گردید. 3 بار بیشتر به مرخصی نیامد. هر بار که به مرخصی میآمد، بیشتر اوقات بیرون بود و شب به خانه میآمد و صبح میرفت و میگفت کار نوشتن و چاپ کتاب دارم، باید بروم، به همین دلیل خاطرات چندانی از جبهه و جنگ تعریف نمیکرد. آخرین بار که آمد مرخصی ماه محرم بود. خودش میگفت: به دوستانم گفتم من خدمتگزار و سفره انداز مسجد هستم باید بروم و این دهه در مسجد خدمت کنم. آمد و ده روز ماند. هنگامی که میخواست عازم جبهه شود شام غریبان بود. وسایلش را جمع کرد و خداحافظی کرد و رفت ولی چند قدم جلوتر نرفته بود که برگشت و گفت مادر، بابام کجاست؟ گفتم حیاط است. گفت به بابام بگو که من امسال 2 روز، روزه نگرفتهام. روزههایم را بگیرد.
به نماز اهمیّت زیادی قائل بود. به بچهها میگفت: همواره نماز و زیارت عاشورا بخوانید، با زیارت عاشورا انس بگیرید که بسیار کمکتان میکند. من میگفتم: ما که سواد نداریم چکار کنیم؟ ما به جای شما به جامعه خدمت میکنیم. آخرین بار که اعزام شد، نامهای برای ما فرستاد که در آن نوشته بود. مادرم اگر من به شهادت رسیدم، نمیگویم که برایم گریه نکن، به حدی گریه کن که اجر شهید را از بین نبری. 3 روز بعد از نوشتن آن نامه به شهادت رسید. 3 ماه از شهادت ایشان میگذشت ولی هنوز پیکر ایشان نیامده بود. من در شیخان بر سر مزار ایشان که در واقع صورت قبری بود که به ما داده بود نشسته بودیم یک آقایی آمدند و گفتند: میخواهم مادر آقای رضا جوزدانی را ببینم. گفتم خودم هستم. سپس مقداری تربت از جیبش درآورد و گفت مادر، هنگامی که جبهه در خط شکن بودیم، آقا رضا مقداری از تربت را برداشت و داد به من و گفت اگر شهید شدم این تربت را به مادرم برسان تا هنگام نماز از آن استفاده کند. وقتی به من خبر دادند که ایشان به شهادت رسیده به اینجا آمدم تا این تربت را به شما تحویل دهم.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم