شهید آذر ماه
چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۳۰
شهید رضا جوزدانی فرزند قدرت الله در سال 1340 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 20/9/60 در منطقه عملیاتی گیلانغرب بر اثر اصابت ترکش دشمن صهیونیستی عراق به فیض عظیم شهادت نائل و به لقاءالله پیوست.

 
سال آخر تحصیلاتش بود. روزها مدرسه می­رفت و درس می­خواند، و اغلب شبها بیرون می­رفت. وقتی از او سؤال می­کردم کجا می­روی؟ می­گفت: می­رویم خیابان تا در راهپیمایی و تظاهرات شرکت کنیم. یک بار که از راهپیمایی به خانه بازگشت، در حالی که پا برهنه بود دیدم پاشنۀ پایش به شدّت زخم شده، به گونه­ای که گوشت پایش جدا شده بود. وقتی به او گفتم مادر این قدر خودت را اذیّت نکن، در جواب به من گفت: ما باید فعال و کوشا باشیم و آن قدر به این راه ادامه دهیم تا انقلابمان پیروز شود و خواهرها و مادرهایمان آسوده خاطر شوند.

حدود 6 ماه در گروه ضربت در مناطق زاهدان و بندر فعالیت می­کرد و جنسهای قاچاقی را محاصره و به زندان اوین تحویل می­داد. بسیار دلسوز و مهربان بود و همواره به نیازمندان رسیدگی می­کرد. آن زمان که وسایل گرمایشی نظیر نفت کمیاب بود. با پای پیاده، تا پمپ بنزین می­رفت و دو تا 20 لیتری نفت روی دوشش می­گذاشت و می­آورد و می­گفت: مادر این را برای فلان کس و فلان کس آورده­ام که بسیار نیاز دارند.

هنگامی که امام (ره) فرمان حضور در جبهه­ها را ابلاغ نمودند، رضا عازم جبهه حق علیه باطل گردید. 3 بار بیشتر به مرخصی نیامد. هر بار که به مرخصی می­آمد، بیشتر اوقات بیرون بود و شب به خانه می­آمد و صبح می­رفت و می­گفت کار نوشتن و چاپ کتاب دارم، باید بروم، به همین دلیل خاطرات چندانی از جبهه و جنگ تعریف نمی­کرد. آخرین بار که آمد مرخصی ماه محرم بود. خودش می­گفت: به دوستانم گفتم من خدمتگزار و سفره انداز مسجد هستم باید بروم و این دهه در مسجد خدمت کنم. آمد و ده روز ماند. هنگامی که می­خواست عازم جبهه شود شام غریبان بود. وسایلش را جمع کرد و خداحافظی کرد و رفت ولی چند قدم جلوتر نرفته بود که برگشت و گفت مادر، بابام کجاست؟ گفتم حیاط است. گفت به بابام بگو که من امسال 2 روز، روزه نگرفته­ام. روزه­هایم را بگیرد.

به نماز اهمیّت زیادی قائل بود. به بچه­ها می­گفت: همواره نماز و زیارت عاشورا بخوانید، با زیارت عاشورا انس بگیرید که بسیار کمکتان می­کند. من می­گفتم: ما که سواد نداریم چکار کنیم؟ ما به جای شما به جامعه خدمت می­کنیم. آخرین بار که اعزام شد، نامه­ای برای ما فرستاد که در آن نوشته بود. مادرم اگر من به شهادت رسیدم، نمی­گویم که برایم گریه نکن، به حدی گریه کن که اجر شهید را از بین نبری. 3 روز بعد از نوشتن آن نامه به شهادت رسید. 3 ماه از شهادت ایشان می­گذشت ولی هنوز پیکر ایشان نیامده بود. من در شیخان بر سر مزار ایشان که در واقع صورت قبری بود که به ما داده بود نشسته بودیم یک آقایی آمدند و گفتند: می­خواهم مادر آقای رضا جوزدانی را ببینم. گفتم خودم هستم. سپس مقداری تربت از جیبش درآورد و گفت مادر، هنگامی که جبهه در خط شکن بودیم، آقا رضا مقداری از تربت را برداشت و داد به من و گفت اگر شهید شدم این تربت را به مادرم برسان تا هنگام نماز از آن استفاده کند. وقتی به من خبر دادند که ایشان به شهادت رسیده به اینجا آمدم تا این تربت را به شما تحویل دهم.
 
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده