خاطرات شهید جلیل جلیل زاده از شهدای آذر ماه
عنوان خاطره: اردو
بعد از انقلاب هم عضو بسیج شد و با دوستانش برای جهاد ثبت نام کرده بود. آنوقتها حاج عباس حسینی و بقیه بچههای جهاد برای کار کردن به مناطق مختلف میرفتند. سید جلیل به ایشان میگفت شما در میدان منتظر من باشید من رأس ساعت خودم را به شما میرسانم. همیشه هم خودش سر ساعت میرساند. دوست نداشت دیگران را معطل نگه بدارد. بعد هم عصرها به قم باز میگشت. آقای حسینی و دیگران به جلیل میگفتند شما با ما نیایید. هوا گرم است و شما کم سن و سال هستید. یک وقت مریض میشوی ولی ایشان قبول نمیکرد و باز هم همراهشان میرفت.
ـ رضایت
یک روز صبح دیدم از طرف مسجد محل به درب منزل آمدند وقتی علت را جویا شدم گفتند آمدهاند ببینند ما به عنوان خانواده جلیل راضی هستیم تا ایشان به جبهه برود با وجودی که سن ایشان کم است؟ ما هم که از علاقه ایشان به جنگ و جبهه خبر داشتیم رضایت دادیم. آن بنده خدا گفت پس به سید بگویید فردا به مسجد بیاید. همان روز وقتی جلیل به خانه آمد جریان را به ایشان گفتم. سید بدون خوردن حتی یک لقمه غذا به مسجد رفت. وقتی آمد با خوشحالی گفت که تا 2 روز دیگر به منطقه میروند.
ـ صبر مادر. مقام فرزند
از خانم بنی حسینی (مادر شهید) پرسیده شد آیا خوابی را در زمان شهادت ایشان دیدهاید تا برایمان تعریف کنید؟ ایشان گفتند خیر من خوابی ندیدهام. ولی یکی از اقوام در اوایلی که سید شهید شده بود در خواب میبیند که جلیل در گلدستههای مدینه النبی مشغول گفتن اذان است. وقتی از ایشان جویای حالش میشود در جواب میگوید: زمانی که خبر شهادت مرا برای مادرم آوردند ایشان در غم من صبر کرد و گریه نکرد خدا نیز به واسطه صبر مادرم این مقام را به من داد.
ـ خصوصیات
ایشان فردی بودند بسیار خوب و مهربان. آنقدر خوب و دارای ویژگیهای منحصر به فرد که از سن و سال ایشان نمیشد انتظار داشت. خیلی هم بچه مظلوم و آرامی بود. برعکس هم سالانش که در این سنین به اقتضای سنشان آرام و قرار ندارند. به نماز خواندن و حتی روزه گرفتن اهمیت خاصی داشت و علاقه وافری از خود نشان میداد. در خانه به همه احترام میگذاشت. در خارج از منزل هم ایشان همین رفتار را با دیگران داشت. با وجودی که سنش کم بوده ولی اگر میدید کسی به کمک نیاز دارد از کمک کردن به ایشان دریغ نداشت.
ـ ثواب روزه
یادم هست وقتی ایشان فقط 13 سال داشت تمام روزههای ماه رمضانش را گرفت و بعد ثواب اینکار خود را به روح خانمی که سالها بود در منزل ما آمد و رفت داشت و مدتی هم بود فوت کرده بود هدیه کرد. همه میگفتند آخر یک بچه 13 ساله که نمیتواند اینکار را بکند ولی من و پدر ایشان میدانستیم که سید جلیل تمام روزههایش را بدون مشکل گرفته. پس ایشان را تشویق کردیم.
ـ زمستان گرم
یک بار هم ایشان وقتی که درب مغازه منبت کاری مشغول به کار بوده یک نفر سید به استاد سید جلیل سفارش ساخت یک کرسی برای استفاده در زمستان را میدهد. وقتی که مبلغ این وسیله را میپرسد استاد کار در جواب میگوید: فلان قیمت. ولی سید اعلام میکند که این پول را ندارد و منصرف میشود. ولی سید جلیل به استادش میگوید: شما این مبلغ را در ماه از حقوقی که به من میدهید کم بکنید و این کرسی را برای آن فرد بسازید تا بتواند در زمستان از آن استفاده بکند.
ـ درس، کار
خیلی بچه شجاع و نترسی بود. به درس خواندن همان قدر علاقه داشت که به کار کردن. روزها به سر کار میرفت و شبها که میشد درس میخواند. اهل آزار و اذیت هیچ کس نبود. حتی در میان هم سالان خودش هم دوست نداشت دعوایی بکند.
ـ دلی نترس
در آن دوران سن کمی داشت. اما به اندازه آدمهای بزرگ و با تجربه دلی داشت نترس. همیشه یا در تظاهرات بود یا در فکر پخش اعلامیه و عکسهای امام و شعار دادن بر ضد شاه. یک بار به من خبر دادند که سید جلیل را کماندوها گرفتهاند. وقتی به پاسگاه رفته و از ایشان خواستیم تا آزادش کنند ایشان جواب دادند: پسر شما مدتهاست که ما را آزار میدهد. یا مشغول شعار دادن است یا در حال سنگ اندازی به سمت ما. ما الآن 1 هفته است که مواظب پسرتان هستیم و امروز از روی رنگ لباسش که نشانه بوده دستگیرش کردهایم. آن هم در کوچهای که کماندوها آن را بسته بودند. خلاصه هر چه کردیم راضی نشدند آزادش بکنند. شب که پدر سید آمد به پاسگاه رفت و با کلی مکافات آنها راضی به آزادی سید کرد. از پدرش امضاء گرفتند و او را آزاد کردند. ولی فردا صبح دوباره سید جلیل بود و تظاهرات و سنگ پرانی به کماندوها.
ـ هدف
به ایشان میگفتم: جلیل جان، مگر دیروز نگفتی در پاسگاه شما را اذیت کردهاند. مگر دیشب که آمدی از ضربات نوک کفشهایی که به ران پایت زده بودند ناله نمیکردی پس چرا دوباره به دنبال همان کارها میروی؟ و ایشان با لحنی مهربان که ویژه خودش بود به من جواب داد: مادر جان اینها که چیزی نیست. آنقدر آدم هست که در زندانها سختی و شکنجه را تحمل میکند و دست از هدفش برنمیدارد. چند سیلی و کمی کتک که دیگر حساب نمیشود من ترسی از این چیزها ندارم.
ـ مقام پدر
اصلاً انگار به قولی سرش برای دردسر درد میکرد. یکبار به خانه آمد و در حالی که یک شب یک بغل کاغذ با خودش آورده بود. پدرش از ایشان پرسید اینها چیست؟ سید گفت: اعلامیه آقاست. پدرش که بنده خدا تا به حال اینقدر اعلامیه را یکجا ندیده بود شروع به توبیخ سید کرد. جلیل هم به احترام پدرش اعلامیهها را از خانه خارج کرده و به پشت خانه که آنوقتها یک باغ بود برد و همه را زیر شاخه و برگ درختان مخفی کرد. وقتی که پدرش برای کار از خانه خارج شد به باغ رفت و اعلامیهها را دوباره به خانه آورد و میان دوستانش پخش کرد.
راوی: مادر شهید (خانم بنی حسینی)
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم