شهید مهدی باقری نژاد؛ نشان شهادت...
ـ باغ سرسبز
با دو تا از همرزمانش 3 نفر میشدند و همدیگر را خیلی دوست داشتند. خواب دیدم رفتم و از چشمهای یک کوزه آب پر کردم، سه نفرشون با لباسهای نظامی و دست گردن یکدیگر انداخته بودند و راه میرفتند. متوجه من نشدند و مرا ندیدند. آنها را تعقیب کردم کمی که جلوتر رفتند در چوبی به روی آنها باز شد و داخل باغی سرسبز شدند. آقایی پشت میز ایستاده بود و در مورد آنها صحبت میکرد. من هم داخل باغ شدم و تازه آنجا متوجه شدم که هر سه تای آنها شهید شدهاند و التماس میکردم به آن آقایی که در موردشان صحبت میکرد بیشتر از آن سه نفر برایم بگویید در حالت التماس بودم که از خواب بیدار شدم.
ـ شفای کودک
کودکی 5 ساله بود که از ناحیه سینه و پا دچار سوختگی شده و بیمارستان بستریش کردیم و از حالت سوختگی حالت بیهوشی پیدا کرد و تمامی دکترها سوختگی او را فراموش کرده بودند و فقط به فکر بهوش آمدن او بودند. به مدّت 17 روز بیهوش بود و حالت بهبود پیدا کرد و او را به منزل آوردیم و دکتر از ما خواست یک روز در میان او را به بیمارستان ببریم برای درمان سوختگیش. خیلی بیتابی میکرد و دائما از شدت درد گریه میکرد. یک روز بصورت چهاردست و پا به بیرون از منزل رفت. موقعی که برگشت عکسی به همراه داشت. گفت: مامان ببین اونوقتی که من بیمارستان بودم همین آقا به من گفت که تو خوب شدی آن عکس، عکس آقا امام حسین (ع) بود به او گفتم این عکس را از کجا آوردی؟ گفت: با پولی که داشتم و بیرون رفتم عکس را خریدم.
ـ نشان شهادت
یک روز تلفن زد و گفت من وقت ندارم بیایم منزل. ما تا دقایقی دیگر اعزام به جبهه هستیم. به پدرش گفتم برو و بدرقهاش کن من نمیآیم. حاجی بعد از چند ساعت برگشت و بعد از چند دقیقهای حاجی چه خبر؟ چی شد؟خیلی ناراحت بود. گفت: مهدی برود دیگر برنمیگردد. گفتم: چرا؟ گفت: یک نوری توی صورتش دیدم که نشانگر شهادتش بود.
مادر خانم پسرم به من گفته بود که اگر مهدی برود جبهه دیگر برنمیگردد. گفتم چرا چنین حرفی را میزنید، گفتند که مهدی در حالت بلند شدن بود که برود وضو بگیرد یک نوری توی صورتش مشاهده کردم که به دلم افتاد شهید میشود.
راوی: مادر شهید
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم