شهید نبی الله اسدی؛ مردی کوچک
ـ اخلاقیات
به دیدار مادر شهید نبی اله اسدی کوشش رفتیم و از ایشان درباره خصوصیات فرزندشان پرسیدیم و ایشان نیز در پاسخ به ما گفتند که: ایشان با اینکه سنش بیش از 14 سال نبود ولی بسیار خوب و نمونه بود طوری رفتار میکرد که گویی یک فرد بزرگ و با تجربه است. از همان کودکی به خواندن نماز اول وقت و حتی با وجود سن کم به روزه گرفتن بسیار اهمیت میداد. هر هفته روزهای جمعه خود را به مصلی میرساند و در نماز جمعه شرکت میکرد. یکبار در همین حین که در صف نماز جمعه حضور داشته و خودش نیز روزه بود حالش بد میشود به طوری که پدرش ایشان را در آغوش کشیده و به کنار آب میبرد و ایشان را به هوش میآورد. در درس خواندن هم فرزندی کوشا بود. بعد از اینکه از مدرسه باز میگشت و به خانه میآمد به من کمک میکرد. آن زمان من مشغول بافت قالی بودم ایشان نیز به من کمک میکرد و بعد به قصد کمک کردن به پدرش از خانه خارج میشد و بقیه وقت خود را به پدرش کمک میکرد. در آن موقع پدرش به ایشان مبلغی را میداد که پول تو جیبی ایشان محسوب میشد و نبی اله میتوانست با آن هر کاری که دوست داشت انجام بدهد ولی این پولها را جمع میکرد و بعد با آن برای خانه و من چیزهایی میخرید. همیشه میگفت: من ولخرجی را دوست ندارم. حتی در وصیت نامهاش نیز به این نکته اشاره کرده است که: چطور من ولخرجی بکنم در حالی که همنوعانم در آفریقا گرسنه هستند و در مشکلات به سر میبرند.
ـ مردی کوچک
از خانم اشرف قاسم آبادی درباره فعالیتهای زمان انقلاب ایشان پرسیدیم و ایشان در پاسخ گفتند که: در آن زمان ایشان به همراه پدرش در پخش اعلامیه و نوارهای امام مشارکت داشت و هرگاه که تظاهراتی برپا میشد نبی اله نیز در آن شرکت میکرد و هیچگاه خود را بچه به حساب نمیآورد. حتی وقتی که ایشان قصد رفتن به جبهه را داشت زمانی که تصمیم گرفت به منطقه برود یادم هست که آقای دستغیب را به شهادت رسانده بودند. وقتی که نبی اله به خانه آمد و مرا گریان دید گفت: «مادر اگر از این جریان ناراحت شدهای، مرا برای دفاع از دین و کشورم بفرست. به خاطر خدا و امام خمینی، دشمن به کشورمان حمله کرده و وظیفه ما دفاع از امام و انقلاب است». من در جواب به ایشان گفتم که شما هنوز بچه هستید و برایتان زود است که به این مکان بروی. ناگهان ایشان بلند شده و با مشت به سمت کلید برق حمله کرد و آن را شکست و گفت: دیدید که من بزرگ شدهام بالاخره مرا راضی به رفتن خود کرد. وقتی که رضایت خویش را به اطلاعش رساندم آن قدر خوشحال شده بود که شادی میکرد. به ایشان گفتم: آخر مگر خبر عروسی را شنیدهای که در پاسخ گفت: شما نمیدانید که شهادت چقدر برایم شیرین و گوارا است. دوستان و همرزمان ایشان میگفتند که در روز آخر ایشان را دیدهاند که مشغول آماده شدن برای رفتن به خط است. به ایشان میگویند که شما دیگر نروید ولی در جواب به ایشان میگوید که یا خبر شهادت مرا میآورند و یا آن قدر در این منطقه میمانم تا راه کربلا آزاد شود. بعد با ایشان به گرمی خداحافظی کرده و میگوید: دیدار ما به قیامت.
ـ از ایشان درباره آخرین روزی پرسیدیم که ایشان قصد رفتن به منطقه را داشتند. آن روز فقط 10 روز میشد که بعد از گذراندن دوران آموزشی به خانه آمده بود. هنگام رفتن از من درخواست کرد تا خواهر کوچکش را که در مدرسه بود را برای خداحافظی از مدرسه بیرون بیاورم. وقتی خواهرش را دید بدون حتی یک کلمه حرف زدن با او از ما جدا شد و رفت. اهالی محل تعریف میکردند که هنگام رفتن نبی اله با تمام اهل محل و کسبه خداحافظی میکرده و میگفته که من دیگر باز نمیگردم.
ـ عروسی نبی اله
در ادامه درباره چگونگی اطلاع ایشان از نحوه شهادت فرزندشان پرسیدیم ایشان گفتند که: آن روز روزی بود که خبر آزادسازی خرمشهر را آوردند با اینکه قلبا از این خبر خوشحال بودم ولی باز هم چیزی نامرئی مرا دگرگون میکرد. آن قدر این حالت مرا آشفته کرده بود که بعد از خواندن نماز در حالت سجده به گریه افتادم و بعد هم از خانه خارج شدم. وقتی که به خانه بازگشتم از زبان دختر خود با خبر شدم که ایشان مجروح شدهاند ولی وقتی که به بنیاد شهید مراجعه کردم به من گفتند که ایشان به شهادت رسیدهاند. بعد هم پدر ایشان تمام اقوام را با خبر کرده و به ایشان گفتند که همگی بیایید زیرا عروسی نبی اله است. و همه را با اطلاع کردند. زیرا نبی اله همیشه به من میگفتند که مادر در نبود من گریه مکن و در مراسم یادبودم به جای خرما به مهمانان شیرینی بدهید. من دوست دارم که در راه خدا شهید بشوم.
ـ آینه ـ آسمان!
و در آخر از خوابهایی که ایشان خصوصا در شب شهادت ایشان دیدهاند برایمان تعریف کنند. ایشان گفتند: در شب شهادت ایشان خواهر نبی اله در عالم رویا میبیند که نبی اله در حالی که یک آینه در دست دارد وارد خانه میشود و میگوید که آمدهام تا برای آخرین بار با شما خداحافظی کنم. بعد آینه را روی زمین گذاشته و خودش روی آن مینشیند ناگهان سقف اتاق باز شده و ایشان به آسمان میرود.
ـ من سالم هستم
بعد از اینکه جنازه ایشان را دیدم تا مدتها بیتابی میکردم. تا اینکه یک شب ایشان را در خواب دیدم که میگفتند: مادر جان. به دیدارتان آمدهام. ولی شما دیگر برای چشمِ آسیب دیدهام ناراحت نباشید. نگاه کنید تمام بدن من سالم است من راضی نیستم که شما ناراحت باشید. زمانی هم که برادر کوچک ایشان به دنیا آمده بودند خودم ایشان را در خواب دیدم که به دیدار من آمده بودند.
ـ مادر تنها نیست!
حتی یکی از اقوام نیز ایشان را در آن زمان در خواب دیده و از ایشان میپرسد که به دیدار مادرتان میروید؟ که نبی اله در جواب به ایشان میگوید: مادرِ من حالا یک نبی اله دارد و دیگر تنها نیست.
ـ اسم
در مورد اسم برادرش نیز یکی از دوستانمان که حتی تا به حال فرزندم را ندیده بود به ما خبر داد که در عالم رویا شخصی را میبیند و آن شخص خود را فرزند من معرفی کرده و پیغام میدهد که: به مادرم بگوئید نام فرزندش را نبی اله قرار بدهد.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم