هر بار که به کربلا می روم صورت محمدرضا برایم مجسم می شود!
محمد رضا در یک سحرگاه زیبای روز جمعهای هنگام نوای ملکوتی اذان صبح دیده به جهان گشود. ابتدا مدت دو سال به اتفاق هم در شهر تهران ساکن بودیم و سپس مجدّد به روستای وشنوه برگشتیم.
ایشان جوان بسیار خوب و مهربانی بود در کنار من فعالیتهای کشاورزی را انجام میداد و سپس چون به آشپزی علاقمند بود این حرفه را نیز خوب فرا گرفت تا اینکه برای خدمت مقدّس سربازی اقدام کرد. ابتدا اعزام و صدور دفترچه را برای او منوط به اجازه کرده بودند که ما نیز با کمال میل به او رضایت دادیم تا به جبهه برود. به هر حال او از طریق ارتش و آموزشهای مقدماتی که در پادگان صفر پنج کرمان دید وارد جبهه عین خوش گردید. ابتدای امر به خاطر مهارتش در آشپزی او را آشپز کرده بودند ولی محمدرضا با آنها مخالفت کرده بود و گفته بود: هر چند من آشپزم ولی اینجا برای جنگیدن آمدهام! کارایی و تواناییهای محمدرضا فراتر از حدّ تصور مسوؤلین بود و او را به عنوان بیسیم چی لشکر 16 زرهی قزوین قرار میدهند. او شوق شهادت را در سر میپرورید و نهایتا بر اثر اصابت گلولهای به دهان و صورت به خیل شهدای گران قدر پیوست.
او بسیار مهربان و متدیّن بود. برخورد او با خواهرانش به نحوی بود که هنوز هم که هنوز است فرزندان من از او راه و رسم زندگی و دیانت و عفت و پاکدامنی را فرا میگیرند. شخصیّت او به شکلی بود که بر روی اخلاق من و مادرش نیز اثر گذاشته است. در وصیتی که از او به ما رسیده اشاره به دو چیز کرده بود: «1ـ تا میتوانید برای من گریه نکنید. 2ـ خواهران من! حجابتان را رعایت کنید» محتوای نامههای او نیز روی همین محورها دور میزد.
اینجانب توفیق پیدا کردم به کربلا بروم هر بار که میروم صورت محمد رضا برایم مجسّم میشود و یاد حضرت علی اکبر (ع) و امام حسین میافتم. او از جهت عشق و علاقه به مولایش ابی عبد الله الحسین (ع) بسیار ارادت داشت. محمدرضا جوشقانی جوان خیلی خوبی بود. آزارش به هیچکس نمیرسید و برای جوانان این روستا یک نمونه بود.
راوی: پدر شهید
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم