پسرم با دل و جان دستورات امام خمینی (ره) را اجرا میکرد
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید حسین رنجبر کرمانی در تاریخ هفتم فروردین ماه 1348 در شهر مقدس قم در خانوادهای مومن و متدین دیده به جهان گشود. پدرش حاج سید غلامرضا رنجبر کرمانی و مادرش فاطمه واقفی نام دارد که نتیجه تلاش این پدر و مادر، سرمایه ای چون شهادت فرزندشان بوده است. شهید حسین مدتی پاسدار وظیفه بود تا این که به منطقه سردشت اعزام شد. او پس از چندی مجاهدت با منافقین کوردل و نیروهای نفوذی بعث عراق، در تاریخ بیست و هشتم مرداد ماه 1368 بر اثر اصابت تیر مستقیم به ناحیه سر به درجه شهادت نائل گشت. پیکر پاک و مطهر این شهید عالی مقام در تاریخ ششم شهریورماه 1368 در گلزار شهدا امامزاده ابراهیم به خاک سپرده شد.
فاطمه واقفی مادر شهید در گفتگویی با نوید شاهد قم درباره خصوصیات فرزندش گفت: حسین دارای اخلاق بسیار خوبی بود؛ به طوری که با همه به نیکی و خلقی خوش رفتار می کرد. وقتی که در خانه بودند به همه خصوصا من و پدرش احترام خاصی می گذاشت. وی با دیگر اعضاء خانه خصوصا خواهرانش، همین گونه رفتار می کرد.
مادر این شهید والامقام، از خاطرات دوران تحصیلی فرزندان در منزل گفت: همیشه هفتهای یک بار خواهرانش را جمع میکرد و به امور درسی و دیگر مشکلات ایشان رسیدگی میکرد. همیشه هم با لبخند به حسین میگفتند تا علت درس خواندن را مشخص بکند. اصلا اهل دعوا و یا بد خلقی با هیچ کس حتی با خواهرانش نبود.
وی افزود: سید حسین از لحاظ ایمان هم نمونه بود. با آنکه سن کمی داشت ولی به خواندن مرتّب نماز اول وقت حتی به روزه گرفتن و حلال و حرام هم اهمیت میداد.
دوران انقلاب
مادر شهید حسین رنجبر کرمانی درباره فعالیتهای فرزندش در دوران انقلاب خاطرنشان کرد: در دوران انقلاب هم با اینکه کوچک بود ولی در تظاهراتها شرکت میکرد. یک بار مورد تعقیب کماندوها قرار گرفته بود و ایشان هم از دست آنها گریخته و وارد خانه یکی از اقوام شده و زیر کرسی خانه شان قایم شده بود که از فرط خستگی همانجا به خواب میرود.
اجرای دستورات امام خمینی «ره»
او از اطاعت و فرمان پذیری فرزندش گفت: عاشق امام خمینی «ره» بود و دستوری را که آقا می دادند با دل و جان پذیرفته و اجرا می کرد.
در ادامه خانم فاطمه واقفی از نحوه رضایت گرفتن ایشان برای رفتن به منطقه و خاطره آخرین روزی که فرزندش را دید، گفت: در دوران تحصیل سید حسین دوبار قصد رفتن به منطقه را داشت، ولی هر دو بار، ما راضی نبودیم. خصوصا اینکه سن کمی داشت و ما هم بعد از سالها او را از خداوند هدیه گرفته بودیم. وقتی حسین اصرار می کرد، در جواب به او می گفتم: اگر شما نتوانی در دفاع از کشورت مفید باشی و مجروح شده و هم از درس و هم از دفاع باز بمانی، چه سودی خواهی داشت؟! ولی ایشان اصرار به رفتن داشت و تبسم می کرد. سرانجام با اتمام درس هایش برای امتحانات نهایی و ورود به دانشگاه امتحان داد. یک هفته مانده بود تا جواب امتحانات خود را بگیرد که یک روز با خودش 4 عدد بوقلمون به خانه آورد و به من گفت: این 4 پرنده را نگه دارید، 2 عدد از آن ها سهم دوستان من است و 2 عدد دیگر نیز اگر قبول شدم تهیه کرده و همه را مهمان کنید.
روزی که برای گرفتن جواب قبولی خود رفته بود هنگام بازگشت ناراحت به نظر می رسید، من به پیشوازش رفتم؛ وقتی از او سوال کردم، با حرکت سر اعلام کرد که قبول نشده است؛ بعد از این ماجرا بود که برای رفتن به سربازی ثبت نام کرد و عازم منطقه شد، بعدها متوجه شدیم که در عین این که ایشان درس می خوانده دوران خدمت را هم سپری می کرده است.
رحلت امام خمینی «ره» و خبر شهادت حسین
فاطمه واقفی تصریح کرد: زمانی بود که امام خمینی «ره» از دنیا رفته بودند و ختم چهلم ایشان فرا رسیده بود؛ حسین که خبر مراسم امام را شنیده بود با قرض گرفتن لباس مشکی دوستش به طرف تهران حرکت کرده بود. بعدها لباسی را که قرض گرفته بود پس داده و برای خودش لباس تهیه کرده بود. از تهران که بازگشت، سری به ما زد و عازم منطقه شد. آن روز وقتی که می رفت مرتب به عقب نگاه می کرد و من حالت عجیبی را در خود احساس می کردم تا این که از شهادت ایشان با اطلاع شدیم.
مادر این شهید والامقام افزود: مدتی هم از شهادت ایشان گذشته بود ولی من باور نداشتم. یک روز در تلویزیون اعلام کردند که ایران 60 اسیر در خاک مصر دارد؛ من هم با خودم گفتم که فرزند من هم حتما اسیر است و اگر واقعا شهید شده چرا جایش را به من نشان نمی دهد. همان شب در عالم خواب سید حسین را دیدم. من و پدر سید حسین در یک باغ بزرگ و زیبا بودیم و پدرش مشغول کوتاه کردن چمن ها بود و یکطرف باغ هم استخر بزرگی داشت که اطراف آن گل های باران خورده رنگارنگی وجود داشت و من کنار گل ها بودم در همان حین، درب باغ باز شده و دیدم حسین آمد. این پس مدتی بود که حسین را حتی در تصوراتم هم ندیده بودم.
واقفی در شرح رویایی که از سید حسین در زمان شهادت فرزندش دیده بود گفت: بله، شب شهادت سید حسین را در عالم خواب دیدم که یک سگ زرد رنگ و بزرگ از پشت سر به من حمله کرده و شانه ام را به دندان گرفت. در حالی که پیراهن سفید و جلیقه و شلوار سورمه ای به تن داشت و سوار اسب بود وارد شد. من که از دیدنش خوشحال شده بودم به طرف ایشان روند و جویای حالش شدم که به من گفت من آمده ام شما را ببینم مگر نگفتید که دوست دارید جایم را ببینید آمده شوید تا جایم را نشانتان بدهم.
بعد یک میخ بزرگ در لب استخر فرو رفت و افسار اسب را به زمین فرو برد، حسین از اسب پیاده شده و ما با هم شروع به حرکت کردیم تا به درب طلایی بزرگی رسیدیم و وارد شدیم هرچه جلوتر می رفتیم، درب های دیگر هم باز می شدند و سید حسن برایم تعریف می کرد که این اتاق برای چه کاری مورد استفاده خودش قرار می گیرد. در یکی از این اتاق ها یک تخت باریک و یک جام زیبا بود و بالای تخت هم لباسهایی که آخرین بار برایش آماده کرده بودم.
توصیه اش به جوانان
در پایان این مادر شهید از جوانان درخواستی را داشت؛ درخواستش این بود که وصیت نامه شهیدان را سرلوحه زندگی خود قرار دهند، راه نجات از این دنیای زود گذر را به آسانی طی کنند و به قله سعادت دست یابند.